قدرت مدیریت بحران
داستان دندانپزشکی
مرد نشست روی یونیت دندانپزشکی و انگشت برد داخل دهان و گذاشت روی لثه، بالای یکی از دندانها: اینجا دکتر، اینجا داره درد میکنه.
سرم را بردم داخل دهانش که مثل مدخل تاریک یک غار روبرویم باز شده بود.
چند بار آمده بود و از درد لثه در همین ناحیه شکایت کرده بود. سرسری نگاهی به دهانش انداختهبودم و بیآنکه موضوع را جدی بگیرم بهاو نوید داده بودم که دردش طبیعیاست و با گذر زمان رفع خواهد شد. دندان را خودم اندو (عصبکشی) کرده بودم و پُست و روکش گذاشته بودم. به کار خودم شک نداشتم و برایم قابل قبول نبود کار دندانی که از اول تا اخرش زیر دست خودم پیش رفته باشد به مشکل بخورد. اما وقتی حس کردم از چند بار امدن و دستخالی برگشتن عاصی شده است، گفتم منباب بستن دهانش از دندانش عکس بگیرم تا خیالش راحت شود.
در عکس رادیوگرافی همهچیز طبیعی و ایدهآل بود جز یک چیز” یک سوم انتهای کانالها خالی بود. باورش برایم سخت بود. خودم کار اندو دندان را تمام کرده بودم. اما عکس رادیوگرافی چیز دیگری میگفت: برای دندان بدون آنکه کانالها را با گوتاپرکا پر کنم، پُست گذاشته بودم. حاضر نبودم چیزی را که میبینم باور کنم. اینهمه پزشکان را بابت فراموشکاری حین عملهای جراحی و جا گذاشتن گاز و قیچی شماتت میکردم و به ریششان میخندیدم و حالا خودم گرفتار معضل مشابهی شده بودم.
دو راه بیشتر پیش پایم نبود. یا لثه را میشکافتم و میرفتم سراغ انتهای ریشه دندان و مشکل را سر و ته حل میکردم یا روکش و پُست را بیرون میآوردم و کانالهای دندان را پر میکردم. دستبه کار انجام گزینه دوم شدم؛ با انکه میدانستم بیرون کشیدن سازهای که خودم با آن همه دقت ساخته و سوار دندان کرده بودم کار اسانی نیست. آرچکراون را دست گرفتم و شروع کردم به ضربه زدن به روکش. اما مگر تکان میخورد؟ ضربه زدم. عرق ریختم. فشار اوردم. کشیدم. خودم را بابت این فراموش کاری فحش دادم و نفرین کردم و دوباره ضربه زدم.
شترررررررق!
صدای شکستن چیزی در فضا پیچید.
یک لحظه انگار زمان ایستاد. همه چیز ثابت و ساکت شد. من بودم و یک دهان پر خون و تکههای شکسته یک دندان درون دستم. سنگینی دانههای عرق را روی پیشانیام حس میکردم. ذهنم بهسرعت در حال پردازش دادههادر توجیه این اتفاق بود. شاید باید ارزو میکردم ایستایی زمان تا ابد ادامه مییافت. اما آرچکران که از دستم سر خورد و افتاد روی زمین، عقربهها دوباره تکان خوردند و زمان بهراه افتاد.
چشم در چشم مردک شدم که با بهت به من و تکههای شکسته دندان، درون دستم نگاه میکرد. قطرهای عرق از پشت سرم سر خورد و پایین رفت. سرمایش تنم را مور مور کرد.
بیآنکه بخواهم به هوا بلند شدم. اخرین تصویری که پیش از زمین آمدن دیدم عضلات باد کرده بازوان مرد بود.
دندانپزشک باید قدرت مدیریت لحظههای سخت و اتفاقات پیشبینی نشده را داشته باشد. تواناییای که من نداشتم و باعث شد با دست و پا و فک شکسته دو هفتهای روی تخت بیمارستان بیفتم.
منبع:دندانه