تجهیزات دندانپزشکی تاج الدین
0 محصولات نمایش سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

آقای دکتر ژان وال ژان!

آقای دکتر ژان وال ژان!

 

[داستان دندانپزشکی] دخترک زیر دستم نفس‌نفس می‌زند. دست می‌گذارم روی سینه‌اش. قلبش مثل گنجشک می‌زند.
پدرش غرولند می‌کند: «دکتر! دوشبه که از درد مثل ماده سگ به خودش می‌پیچد و نمی‌گذارد بخوابیم. دندان لامصب‌اش را بکش و راحتمان کن.»
سعی می‌کنم لحن صدایم آرامش‌بخش باشد: «دهانت را باز کن، عزیزم.» مرد بالای سر دخترک می‌ایستد. دستش را جلو می‌آورد و سعی می‌کند با انگشت دندان دردناک دخترک را نشانم دهد…

دستش را پس می‌زنم: «شما بفرمایید، خودم دندان را پیدا می‌کنم.»
با آینه میان دندان‌هایش می‌گردم. پوسیدگی مثل آفت در تمام دهانش پخش شده. در‌‌ همان حال که مو‌هایش را نوازش می‌کنم، می‌پرسم: «کدوم دندونت درد می‌کنه، عزیزم؟»
می‌خواهد حرف بزند، اما گلویش از بغض پر شده. مرد دماغش را می‌خاراند و می‌گوید: «همون دندون آخره، همون رو بکش.»
پیدا کردن عامل درد کار سختی نیست. آبسه پای دندان، آن را از هم‌صنفان پوسیده دیگرش مشخص می‌کند. به چشمان پر اشک دخترک نگاه می‌کنم و می‌گویم: «دندانش کشیدنی نیست آقا، آبسه کرده اما با عصب‌کشی درست می‌شود.»

«دکتر پول ندارم پای دندان این توله بدهم.» به چشمان قرمز و صورت دود گرفته مرد نگاه می‌کنم. امتناع می‌کنم، اما می‌گوید: «دکتر بکش و راحتم کن. چند شبه به خاطر ناله‌های این، سر زمین نگذاشته‌ام.» شگفت‌زده می‌شوم از اینکه می‌بینم، ‌یک نفر تا چه حد می‌تواند خودخواه باشد، به چشمان دخترک نگاه می‌کنم. قطره‌های اشک بی‌صدا روی گونه‌هایش می‌افتد.

دخترک به من نگاه می‌کند. من حالا ژان‌وال‌ژان هستم، تنومند‌تر و قو‌ی‌تر از پدرش. آن قدر بزرگ و قوی که دست بیندازم و یقه مردک را بچسبم و از جا بلندش کنم. حتی چند تا لیچار بارش کنم، از همان‌ها که همیشه بار دخترک می‌کند و پرتش کنم روی یونیت دندانپزشکی: «اگه خیلی به دندون کشیدن علاقه‌داری، بگذار دندان خودت را بکشم.» حمله‌ور می‌شوم سمت تنادریه، مردی که تازه می‌فهمم پدر تنی او نیست. یک عملی دزد که نان زن و بچه‌اش را خرج دوای خودش می‌کند. کوزت با شادی به من نگاه می‌کند که چگونه انتقامش را از تناردیه می‌گیرم. من اولین کسی هستم که او را «عزیزم» خطاب می‌کند. او حتی از من عروسک نمی‌خواهد، اینکه پدرش باشم یا دست او را بگیرم و از این زندگی نکبت‌بار بیرون ببرم. تنها می‌خواهد که حساب این مردک را کف دستش بگذارد و او بتواند دندانش را داشته باشد. این را در نگاهش می‌بینم. باید کاری بکنم برای این کوزت کوچولو که مثل یک گنجشک کوچک و بی‌پناه زیر دست من نشسته است. به پدرش می‌گویم: «لازم نیست پولی بدهی، دندان دخترتان را مجانی برایش درست می‌کنم.» این را که می‌شنود، دندان‌های زردش از میان لب‌ها پیدا می‌شوند. کوزت حالا کمی آرام‌تر شده است.

منبع:دندانه

0
دیدگاه‌های نوشته