ماجرای آقای کامل و خانم پارسیل
داستان دندانپزشکی: حتی کلاغهای کور دانشکدهمان هم میدانستند که پیرمردی که برای ساخت پروتز کامل پیش من میآمد شیفته بیمار دیگری شده است که برایش پروتز پارسیل میساختم. باورش برایم سخت و البته خنده دار بود. شده بودم واسطه کامیابی پیرمرد و پیرزنی که در سالهای بیدندانی، تازه یاد چلچلی افتاده بودند. ترم اخر تحصیلم در دانشکده دندانپزشکی بود که بیشتر وقتم را برای رتق و فتق کار پایاننامهام میگذاشتم و ترجیح میدادم در اولین فرصت ممکن بخشها را بپیچانم. این بود که متوجه نشدم پیرمرد باغداری که صبحها برای ساخت دستدندان به بخش پروتز دانشکده میآمد چطور شیفته زنی شدهاست که در شیفت بعدازظهر برای ساخت دستدندان میآمد.
پیرمرد روستایی بود و باغو املاک فراوانی در حومه شهر داشت اما از آنجا که دندانپزشکان را مشتی شیاد میدانست که پول جیب مردم را مثل زالو میمکند، عهد کرده بود که برای ساخت دستدندانش حتی یک قران هم پرداخت نکند، پس سه ماه پس از کشیدن آخرین دندانش در نوبت مانده بود تا بتواند پروتز کاملاش را در دانشکده دندانپزشکی، مجانی بگذارد. جالب این بود که هیچ قید بندی برای پوشاندن عقیدهاش نداشت و در همان حال که برایش کار میکردم به شماتت جماعت دندانپزشک میپرداخت. بیمار دیگرم زن پا بهسن گذاشتهای بود که جز سهچهار دندان پیش و نیش، دندان دیگری در دهان نداشت و من قرار بود با اتکا به همان چند دندان در دهانماندهاش برایش نوع دیگری از پروتز را بسازم که به پارسیل موسوم بود. بیوهی مسکینی که مشاعر درست و حسابی نداشت و شیرینعقل میزد اما بر خلاف من، حتما پیرمرد چیزی در او دیده بود که دلسپردهاش شود .
آقای پروتز کامل هر روز ظهر، نزدیک به پایان ساعت کاری بخش، خرامان به دانشکده میآمد. خشم و تهدید من فایدهای نداشت و او کار خودش را می کرد و من چارهای جز حرص خوردن و انتظار برای تشریففرمایی بیمارم نداشتم. میآمد و بعد از تعطیلی بخش روی نیمکتهای راهروی دانشکده منتظر مینشست تا روز از نیمه بگذرد و ساعت کار بخش پارسیل فرا برسد. با دوستان همکلاسی از دور او را میپاییدیم که چگونه وقتی بیمار دیگرم از دور پیدا میشد گل از گلاش میشکفت و دستو پایش را گم میکرد. اگرچه بههم نزدیک نمیشدند اما از دور هوای هم را داشتند و گاه گداری نگاه یا لبخندی بههم تحویل میدادند.
کم کم آوازه دلدادگی آقای کامل و خانم پارسیل در تمام دانشکده پیچید. همه در انتظار روزی بودیم که پیرمرد پا جلو بگذارد و پیشنهاد آخر را به دلدادهاش بدهد. اما داستان به همان خوشی که آغاز شدهبود به انتها نرسید. یک روز ظهر زن چاق و خشمگینی از در دانشکده وارد شد و سراغ بخش پروتز را گرفت تا شوهرش را روی نیمکت دانشکده غافلگیر کند و چنان بلوایی در دانشکده راه بیاندازد که پای نگهبان و پلیس را به ماجرا باز کرد. آن روز گذشت اما دیگر نه آقای کامل به دانشکده پا گذاشت و نه خانم پارسیل. من ماندم و دو جفت دستدندان نیمهکاره که روی دستم ماند و مجبورم کرد بخش پروتز را دوباره بگذرانم.
منبع:دندانه