یک عاشقانه ناآرام
[داستان دندانپزشکی] تو هیچ سفری پیشرو نداری، اتفاق خوبی در انتظار تو نیست، گمشدهای نداری که پیدایش کنی، محکومی به ماندن و تنهایی. این تقدیر محتوم تو است که سالهاست به آن تن دادهای، اما حالا روی به روی تو دختری روی یونیت دندانپزشکی نشسته که احساس میکنی تمام معادلات تنیده در تقدیرات را دگرگون خواهد کرد. این را از همان نگاه اول فهمیدی، همان وقتی که شیره گرم حیات در درونت جوشید و وجودت، مثل خاک خشکیدهای که جاری شدن آب را بر تناش حس کند، جان دوبارهای گرفت. دخترک وقتی وارد اتاق شد، مستقیم در چشمان شما لبخند زد و سلام کرد. خواستید جواب سلامش را با لبخند بدهید، اما زبان به کف دهانتان چسبیده بود. در نهایت چیزی که از دهان شما بیرون آمد، مجموعهای از هجاهای نامفهومی بود که کوچکترین شباهتی به سلام نداشت…
پرستار، دخترک را به سمت یونیت معاینه راهنمایی کرد و تو مدهوش کرشمه حرکاتش تا مدتها بر جای ماندی. پیش از آنکه خود را بر سر دو راهی انتخاب حس کنید، تصمیمتان را گرفته بودید: «باید به او پیشنهاد ازدواج بدهم.» پس مصمم، گام برداشتید و به سمت او رفتید، اما تنها یک نگاه او کافی بود تا تمام اعتماد به نفستان نقش بر آب شود. به من و من افتادید و دخترک نیز، گویی متوجه دستپاچگی شما شده باشد، لبخند کمرنگی زد و شروع کرد به شرح مشکلات دندانیاش. حالا او رو به روی شما نشسته و شما بیپناهتر از هر زمانی، در برابر او به دنبال کلمهها میگردید. کلمههایی که بتواند در کوتاهترین جملات، احساس درونی شما را برای او ترسیم کند، اما زبانی که در تمام ساعات بیداری شما، بیوقفه در دهان میچرخد، حالا کرخت و بیحرکت به کف دهان شما چسبیده و تکان از تکان نمیخورد.
بیشتر از آنکه تردید «چه گفتن» داشته باشید، در «چگونه گفتن» احساستان درماندهاید. خودتان را جای او می گذارید تا قضاوت کنید اگر دندانپزشک جوانی که برای ترمیم دندانتان به سراغ او رفتهاید، در اولین ملاقات، بیبهانه از شما خواستگاری کند، چه پاسخی به او خواهید داد؟ اما مگر برای ملاقات دختر جوانی که به زحمت در میان دندانهایش، یک پوسیدگی کوچک یافت نمیشود، چه قدر فرصت دارید؟
در تردید میان گفتن و نگفتن، به صحبتهای او درباره حساسیتهای گاه به گاه دندانها حین جویدن و نوشیدن و خندیدن، گوش میدهید و ناامیدانه به دنبال حفرهای میان دندانها میگردید که نشانهای باشند از پوسیدگی و بهانهای برای ملاقاتهای بعدی، اما هیچ چیزی یافت نمیشود و احساس میکنید ستاره اقبالتان به همان سرعتی که درخشیدن گرفت، ناگهان خاموش میشود.
دخترک دوباره از شما تشکر میکند و آخرین تصویری که سعی میکنید از او در ذهن خودتان ثبت کنید، لبخند محوی است میان لبهای صورتی. از روی یونیت بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.