فردا، دیروز بود
داستان دندانپزشکی
دکر سیامک شایان
در فاصله ویزیت دو بیمار روی مبل آبدارخانه مینشینید تا چای بخورید. روزنامه روی میز را بر میدارید و ورق میزنید. در صفحه حوادث گزارش یک قتل غیر عمد توسط یک دندانپزشک نظرتان را جلب می کند. مرد هفتاد ساله با سابقه بیماری قلبی حین انجام درمان دندانپزشکی دچار تشنج و حمله قلبی شده و دندانپزشک ناتوان از انجام احیاء قلبی نمیتواند هیچ کاری برای زندهنگهداشتن او انجام دهد. قاضی پرونده پس از بررسی شواهد اولیه، دستور بازداشت موقت دندانپزشک را به دلیل قصور و اشتباه در درمان صادر کردهاست.
از تجسم ماجرا خندهتان میگیرد. تا امروز گمان اینکه کسی ممکناست زیر دست یک دندانپزشک بمیرد برایتان دشوار بود. بهیاد میآورید سالهاست میخواهید در کلاس آموزش احیای قلبی شرکت کنید و داروهای مربوطه را برای مطب بخرید و هر بار این تصمیم را به تعویق انداختهاید.
منشی وارد میشود و خبر میدهد که آقای گرمهای را روی یونیت نشانده. او یکی از دوستان پدرتان و بیمار قدیمی مطب شماست. حین خوش و بش به شما یادآوری میکند که برای کشیدن همان دندانهایی آمده که چند سال پیش برایش ترمیم کردهاید اما دوامی نداشته و حالا عزم کرده یک دستدندان را جایگزین آنها کند. به شوخی بیمزه او لبخند میزنید. بیحسی را دست میگیرید و پای دندانش تزریق میکنید. چند دقیقهای میگذرد اما بیحسی اثر نمیکند. به چشمان قرمزش نگاه میکنید و در دلتان میگویید: «خوب کمتر بکش عزیز من» یک بیحسی دیگر تزریق می کنید و تا بیحسی بگیرد به سراغ چایتان میروید که در آبدارخانه نیمخورده مانده. به اتاق که برمیگردید آقای گرمهای با دهان کف کرده روی یونیت پهن شده است و تمام قد، میلرزد. شوکه میشوید. بهسمت گرمه ای میدوید و پرستارتان را با فریاد صدا می زنید. سعی میکنید دستمالی درون دهانش فرو کنید تا مبادا زبانش را گاز بگیرد. اما دچار شک میشوید که شاید لازم است در این وضعیت راه هوایی او را باز بگذارید. به چشمان سبز او خیره میشوید که حالا با وجود این مردمک های گشاد چیزی از سبزی آن بهچشم نمیآید. پرستار خودش را به اتاق میرساند اما دقیقا نمیدانید چه چیزی باید از او بخواهید. با هیجان فریاد می کشید: «اورژانس، زنگ بزن اورژانس…»
به سمت کمدهای اتاق میدوید و کشوها را باز و بسته می کنید خدا خدا میکنید که چیزی در آنها بیابید که بهکار بیمارتان بیاید اما دقیقا نمیدانید چه چیزی، شاید قرصی، آمپولی، چیزی که مثل اکسیر اثر کند و او را دوباره به حال طبیعی برگرداند. وحشت زدهاید. چشمانتان پر از اشک میشود. ناخوداگاه فریاد میکشید و همه را به کمک می طلبید اما در اتاق تنهایید و کسی به کمکتان نمیآید. ناگهان در مغزتان جرقهای روشن میشود. حس میکنید این حوادث برایتان آشناست، هرچند تا امروز چنین تجربهای نداشتهاید، اما انگار در خواب تکتک این صحنهها را دیدهاید.
یاد روزنامه میافتید. میدوید به سمت آبدارخانه و میان صفحات روزنامه جستو جو می کنید. ماجرای آن دندانپزشک نگون بخت در صفحه حوادث را دوباره مرور می کنید، عجیب اینکه تکتک نشانهها با شرایط شما هم خوان است. تاریخ روزنامه را که نگاه میکنید از وحشت بر جا میمانید: روزنامه به تاریخ فرداست!
منبع:دندانه