دندانپزشکی که در ۶۵سالگی آشپز شد
دکتر پیتر گلتز چهار دهه کار به عنوان دندانپزشک را کنار گذاشت تا به عنوان آشپز ۱۲ ساعت در روز در یک رستوران کار کند. حالا او خوشحالتر از همیشه است. دکتر گلتز ۶۵ ساله تعریف میکند چطور از رستورانی معروف سر درآورده، رستورانی که سال ۲۰۱۸ به عنوان «بهترین رستوران جدید آمریکا» معرفی شد:
فصل اول: بشقاب غذا برای دو نفر
آشپزی را شروع کردم تا دخترها را تحت تاثیر قرار دهم. آن زمان دبیرستانی بودم و در منوی من دو نوع غذا وجود داشت: مرغ با پنیر پارمسان و یک غذای چینی با گوشت و گوجه فرنگی. هر دو را از یک کتاب آشپزی که گوشه خانهمان در حومه شیکاگو افتاده بود، یاد گرفتم. یادم میآید کتاب زرد شده را ورق میزدم و دستور پختها را میدیدم و فکر میکردم، پختشان آسان است. من همیشه خیلی روشمند و با تاکید روی جزییات کار کردهام و کمکم به خاطر آشپزیام معروف شدم.
وقتی به دانشگا ایلینویز رفتم تا هنر بخوانم، پختن نان را هم به بشقابهای غذایم اضافه کردم. یک بار جمعه شب موقع درس خواندن به آشپزخانه خوابگاه رفتم و همین طور که درس میخواندم، نان پختم. بوی نان همه را به آنجا کشاند. خب، این روش من برای آشنا شدن با آدمهای جدید بود و همین طور شد که در میانههای سال اول با همسر مرحومم آشنا شدم. خیلی جذبش شدم و به این نتیجه رسیدم که اگر رابطه ما به تشکیل خانواده ختم میشود، بهتر است دنبال کاری بروم که درآمد داشته باشد. این فکر هم تحت تاثیر پدرم شکل گرفت. به من گفت: «توی کار هنر نباش. از این کار پول درنمیآوری. دندانپزشک شو.»
همسرم هم هنر خوانده بود، اما هیچوقت دنبال کار در زمینه هنر نرفت و بازاریاب ماشین لباسشویی شد. بعد از سال دوم ازدواج کردیم و بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی مستقیم به دانشکده دندانپزشکی رفتم. اما همیشه تلاش کردم هنر را وارد دندانپزشکی کنم. موقعی که در شیکاگو دندانپزشکی میخواندم، دوره کارآموزی را در لابراتوار گذراندم و یاد گرفتم چطور روکش درست کنم؛ مثل ساختن مجسمههای کوچک بود. وقتی دانشکده را تمام کردم، به زادگاه همسرم یعنی اسپرینگفیلد در ایلینویز رفتم و مطب خودم را راه انداختم.
فصل دوم: پخت و پز در فستیوال موسیقی
دندانپزشکی خوب بود، اما من آدم زودرنجی هستم. بیشتر آدمها ترجیح میدهند روی صندلی دندانپزشکی نباشند. بیمارها احساساتشان را بروز میدهند و من به خودم میگرفتم. اما آشپزی بود که برایم کلی لذت به ارمغان میآورد. پختن برای دیگران و خوشحال کردنشان من را خوشحال میکرد.
همسرم هم همیشه به غذا علاقمند بود و کار و کسب تهیه و توزیع غذا راه انداخت و خانهمان در مزرعه را به کلاس آشپزی تبدیل کرد. بعد گرفتار بیماری حرکتی شد و شروع به نوشتن ستون آشپزی برای هفتهنامه «ایلینویز تایمز» کرد.
خانه قلمرو همسرم بود. او همه پخت و پزها را انجام میداد و همه ظرف شستنها بر عهده من بود. اما بیرون، مال من بود. به کنسرتهای تابستانی موسیقی میرفتیم، بیرون «ون» کمپ میزدیم و من برای هر کسی که از آن دور و بر رد میشد، آشپزی میکردم. آن موقع در رفت و آمدهای اجتماعی آدم بیدست و پایی بودم و حتی الان هم آدمی نیستم که وارد یک گروه غریبه شوم و شروع به گپ زدن کنم. اما در فستیوالهای موسیقی، خودم بودم و کمی سیر در روغن زیتون تفت میدادم و مردمی که از کنارم رد میشدند، میگفتند: «پسر، چه بوی خوبی میدهد. چه کار میکنی؟ میشود تماشا کنم؟» اینطوری با مردم ملاقات میکردم و دور و بر هم میچرخیدیم.
شش سال پیش، بعد از این که همسرم زد و ون را داغان کرد، یک اتوبوس گرفتم. همه چیز را بیرون آوردیم و در آن کابینت، تختخواب تاشو و آشپزخانه کار گذاشتیم. عاشقش شدم. داخل آن خیلی خوب میخوابم. کمکم برای گروههای موسیقی که برای اجرا در فستیوال میآمدند، آشپزی کردم و یک بار به من زنگ زدند تا برای تیم «جانی کش» بیرون «نشویل» آشپزی کنم. به فکرم رسید، خب، شاید بتوانم برای گذران زندگی این کار را بکنم.
فصل سوم: نوشتن و کار آموزی
فکر میکردم هیجانانگیز است که بدون داشتن مدرک آشپزی بتوانی پا به آشپزخانه رستوران بگذاری. همین باعث شد تا با «ایلیانا ریگان»، سرآشپز رستوران «الیزابت» در شیکاگو تماس بگیرم. در یکی از مجلات خوانده بودم که غذا پختن را در آپارتمانش در آخر هفتهها شروع کرده و آنقدر پیشرفت کرده که رستوران خودش را زده است. به نظرم خیلی باحال بود. بنابراین با او تماس گرفتم، برایش تعریف کردم که کی هستم و به چی علاقه دارم و از او پرسیدم من را راه میدهد یا نه. جواب مثبت داد و بنابراین من چند سال بعد از آن را، هر آخر هفته با ماشین از ایندیاناپولیس به شیکاگو میراندم تا در رستوران او رایگان آشپزی و کارآموزی کنم. ایلیانا بهترین معلم، مرشد و هوادار بود. خیلی به هم نزدیک شدیم. او حتی من را به عروسیاش در یک کمپ تابستانی دعوت کرد و من هم وقتی به آن جا رسیدم، توی آشپزخانه پریدم تا کمک کنم. او به من نگاه کرد و گفت: «واقعا در آشپزخانه راحتی، نه؟»
همسرم ۳ سال پیش فوت کرد. سردبیر مجله از من خواست تا نوشتن ستون او را ادامه دهم. در آن مقطع واقعا بیحس بودم. یک ماه قبل از درگذشت همسرم، مفصل رانم را عوض کرده بودم. روند بهبودیام سخت میگذشت. اما وقتی از من میخواهید کاری را انجام دهم، تمام تلاشم را میکنم. باید خیلی تحقیق میکردم تا ستون را بنویسم، چون آشپز تعلیم دیدهای نبودم و خودم را آشپز خانگی خیلی باتجربهای هم نمیدانستم. از آن زمان بود که آشپزی برای من از یک عادت تفننی به چیزی تبدیل شد که میخواستم درباره آن مطالعه کنم و یاد بگیرم.
وقتی دریافتم این کاری است که واقعا میخواهم در زندگی انجام دهم -و این که دارم خیلی دیر شروع میکنم- سختتر تلاش کردم. مطبم را برای فروش گذاشتم و به عنوان بخشی از قرارداد فروش، ۲ سال اول هم ۲ روز در هفته آنجا کار میکردم. اما در بقیه اوقات، مینوشتم و میپختم.
در نیواورلئانز، میشیگان و سنت لوییس در میسوری کارآموزی-آشپزی رایگان کردم. هر وقت در سفر بودم و در یک رستوران غذا میخوردم، از آنها میخواستم بگذارند در آشپزخانه کار کنم.
فصل چهارم: آزمون
دسامبر گذشته سرانجام از دندانپزشکی بازنشسته شدم. در یک رستوران بزرگتر در ایندیاناپولیس کار کردم تا تجربه بیشتری به دست بیاورم، در رستوران الیزابت کمک حال بودم و با همسر جدیدم نامزد کردم. او یکی از دوستان خانوادگی قدیمی ما است.
بعد از ازدواج فکر کردیم که از شر همه چیز خلاص شویم، سوار اتوبوس شدیم و به جاده زدیم. بعد اوایل امسال دیدم رستوران «نانساچ» اوکلاهما، در اینستاگرام آگهی زده و دنبال آشپز میگردد. اولین بار اسم نانساچ را تابستان قبل دیدم که به عنوان بهترین رستوران جدید آمریکا معرفی شده بود.
هیچوقت فکر نکردم که به اوکلاهما نقل مکان کنم اما باز هم برای شغل درخواست دادم. رزومهام را فرستادم، از جمله این که ۴۰ سال سابقه دندانپزشکی دارم، و فکر کردم جوابم را نمیدهند. بعد از مدیرعامل ایمیل گرفتم که برای مصاحبه بروم و با ماشین تا اینجا راندم…
ماه فوریه دو روز اینجا ماندم. روز اول چندتایی اشتباه کردم اما هیچکس سرم داد نزد. همه خیلی آرام بودند. با این حال، بعد از کار فکر کردم شغل را به من پیشنهاد نمیکنند. روز دوم دیگر احساس میکردم زیر ذرهبین نیستم و برای همین باید راحت باشم، بهترین کاری که میتوانم را بکنم و هرچیزی که میتوانم را از این تجربه یاد بگیرم. ساعت ۱۱ شب فهمیدم کار را گرفتهام. شوکه شدم. بعد در رستوران الیزابت ازدواج کردم -حتی در آشپزی هم کمک کردم- و دو هفته بعد اتوبوس را بار زدیم و به اوکلاهما نقل مکان کردیم.
فصل پنجم: کار جدید، خانواده جدید
تازه ۳ هفته است که این جا کار میکنم. شغل پرچالش و هیجانانگیزی است و آمادگی جسمی بالایی میخواهد. ۱۲ ساعت در روز کار میکنم، ۴ روز در هفته. کار میکنم، به خانه میآیم، میخوابم، و این تکرار میشود. اما احساس میکنم بخش سخت کار را پشت سر گذاشتهام و دارم پیشرفت میکنم. لازم نیست بقیه آشپزها کمکم کنند و میتوانم بار خودم را به دوش بکشم. هفته قبل بعد از یک شیفت واقعا خوب، انرژی بچهها زیاد بود و میخواستند با هم بیرون برویم. من گفتم، همسرم خانه است و نمیتوانم با آنها بیرون بروم؛ ولی جواب دادند: «ما حالا یک خانوادهایم» و خواستند که با همسرم نیز آشنا شوند. او هم به ما ملحق شد.
بازنشسته شدن و گلف بازی کردن اصلا به درد من نمیخورد. میخواهم ۵ سال سخت کار کنم و ببینم به کجا میرسم. میخواهم در ۵ سال آینده، فرصتهایی که برایم پیش میآید را به حداکثر برسانم. آن وقت ۷۰ ساله شدهام اما من آدمی هستم که میخواهد خلق کند و به مردم غذا بدهد. از این کار رضایت زیادی نصیبم میشود.
برای آدمهایی به سن من یا در میانه عمر حرفهایشان، دل و جرات میخواهد تا دنبال آرزوهای خود بروند. پا گذاشتن به دل ناشناختهها ترسناک است. اما در نهایت، گرفتن تصمیم و انجام دادنش، برای من خیلی زیبا، هیجانانگیز و رضایتبخش بوده است. فکر میکنم دندانپزشکی کمکم کرده، چون دستکم از همان اول، کارم با انبرک خوب بوده است.
منبع:دندانه