تجهیزات دندانپزشکی تاج الدین
0 محصولات نمایش سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

یک معتاد، یک دندان، یک براوو

یک معتاد، یک دندان، یک براوو

 

روایت داستانی- نیلوفر شاندیز

خیلی وقت بود در را قفل کرده­ بودیم؛ خبری نبود. آخرین بیمار ساعت ۴: ۳۰ آمده­ بود و نیم ساعت منتظر ماندیم ولی خبری از مریضی که دندان درد داشته باشد، نشد. وقتی بیمار نیاید، بهترین کار این است که در را ببندیم و چرت بزنیم. این برخلاف قوانین مراکز شبانه­روزی است، اما کسی که قانون را وضع کرده، از لذت خواب شبانه، آنهم در محل کار چیزی نمی‌­دانسته است.

با یک چیز تیز مدام به در شیشه­ای می‌­کوبید. صدای زیر و گوش­خراشی تولید می‌­شد. من و خانم دستیار فقط صدا را می‌­شنیدیم و نمی‌توانستیم از جایمان تکان بخوریم. مقنعه­ام را درآورده بودم و با خودم گفتم اگر بیمار وارد شد، بلند می‌­شوم، اما خدا خدا کردم که مریض بی‌خیال شود و فردا صبح بیاید. همکار مسئول پذیرش آقای هـ. وضعیت بدی داشت؛ مادری رنجور از سرطان و برادری در آستانه ازدواج. شب کاری برایش سخت است؛ چون روز‌ها هم جایی دیگر کار می‌­کند و هم درس می‌­خواند.

صدایش خیلی ضعیف بود، شاید چون همکارم در را به رویش باز نکرد و از پشت در شیشه­ای با او حرف می‌­زد. من فقط می‌­شنیدم که همکارم آقای هـ. می‌­گفت: «آقا نشین تو راه پله، برو جای دیگه، اینجا دوربین داره‌ها. الان دیگه دکتر هم نداریم. برو فردا بیا. آقا! داداش! نشین اینجا. زنگ می‌زنم ۱۱۰‌ها.»

تا اسم ۱۱۰ و آورد من پریدم. نفهمیدم چه طوری مقنعه را سر کردم و کفش­های سفید پرستاری را به پا کردم. اول سرم را از لای در بیرون بردم. آقای هـ. دستش به دستگیره در شیشه­ای بود و با کسی حرف می‌­زد. آهسته به سمتش رفتم.

مرد لاغر بود، خیلی لاغر. سبزه که نه؛ سیه چرده بود؛ سیاهی که از کمبود غذا و کمبود خون رسانی به پوستش ناشی می‌­شد. لباس­‌هایش کثیف و نا­مرتب بود. برای آن هوای بارانی، لباسش هم کم بود هم خیس. یقه لباسش نیمه باز بود، کمی از سینه برهنه­اش پیدا. با فاصله از در ایستاده بود و دهانش می‌­جُنبید ولی من نمی‌­شنیدم چه می‌­گفت. آقای هـ. می‌­گفت: «عجب بابا ول کن نیست. می‌گم برو نمی‌ره.» پرسیدم: «چی می‌­خواد مگه؟» گفت: «می‌­گه یه سوزن بزن، بی‌حسی، هی می‌گه پول ندارم، موتورم دمِ درِ. موتورم و گِرو می‌ذارم.» بعد صدایش را پایین آورد: «معلوم الحاله، خمارِ. می‌­بینین؟ خرج مواد داره بکنه، خرج دندون نداره. برو آقا نایست اینجا.» گفت و از در فاصله گرفت. مرد به من خیره شده بود. فکر می‌­کرد من دکترم، این روپوش سفید غلط انداز است. صورتش را به در چسباند و شروع کرد: «خانوم دکتر، مگه اینجا شبانه روزی نیست؟ من پول دارم، فکر نکنین ندارم‌ها، الان همراهم نیست (با دستانش جیب­‌هایش را می‌­گشت) ولی موتورم هست، ایناش (به پنجره اشاره کرد) براوو گازی ِ، تیز می‌ره و می‌اد، این بمونه پیش شما، فردا رفیقم می‌اد پول می‌اره براتون، خانم دکتر، دندونم هلاکم کرده، هر چی تریاک گذاشتم روش انگارش نه انگار، بِکِشش راحت شم.»

فاصله­ام را از در بیشتر کردم، آقای هـ. صدایم زد که: «بیاین کنار، محلش نزارین، اینا رو نباید رو داد بهشون. مرتیکه برو کار کن، خجالت بکش. پیر که نیستی، به خدا پیرمردایی رو می‌­بینم که غیرت دارن و کار می‌کنن که به این روز نیوفتن. اینکه معلومه سنی نداره. تن لش! من می‌­گم از این به بعد هوا سرد می‌شه، درِ پایین که باز باشه اینا میان تو راه پله که گرم بشن، باید در و ببندیم، هر کی خواست بیاد تو زنگ بزنه، نه بهتر نیس؟»

من سر تکان دادم. خیلی برایم فرقی نداشت.

دوباره به مرد پشت در شیشه­ای نگاه کردم؛ چراغ­های راه پله روشن بود، قانون شیفت شب این بود. صورتش زیر نور کاملا مشخص بود اما تشخیص سن و سالش سخت. چون موهای شقیقه­اش ریخته بود؛ ریش در آمده­اش هم سیاه و سفید بود. من هیچ وقت در حدس زدن سن آدم‌ها خوب نبوده­ام. ظاهرش به نظر من ۴۵ ساله می‌­زد اما آقای هـ. می‌­گفت: «فوقِ فوقش داشته باشه، ۲۷ -۲۸. حتما از سن کم شروع کرده، وگرنه به این روز نمی‌­افتاد.» آقای هـ. کارهای دانشگاهش را انجام می‌­داد و چیزهایی تایپ می‌­کرد و من جایی ایستادم که مرد مرا نبیند، ولی گوشم به حرکاتش بود. زیر لب چیزهای نامفهومی می‌­گفت. کاری از دست من بر نمی‌­آمد. دکتر را هم نمی‌­توانستیم بیدار کنیم، چون مرد نه پول داشت، نه اعتبار. مدتی‌‌ همان جا پرسه زد. با اینکه نمی‌­دیدمش، ولی صدای خِس خِس یک پاکت نایلونی را می‌­شنیدم. تصمیم گرفتم دوباره به اتاق برگردم و باقی شیفت را چرت بزنم که دوباره صدایش آمد: «خانم دکتر، هوا سرده، حداقل بزارین من برم دستشویی؟ آقا؟ کجایی؟» و باز به در ضربه زد. فهمیدم که با یک فندک فلزی به در شیشه­ای می‌­زند؛ آن صدای تیز فقط از برخورد فلز و شیشه ایجاد می‌­شد. من به آقای هـ. نگاه کردم. آقای هـ. سرش را به علامت نفی بالا انداخت. من گفتم: «خب بزار بره، چیزی نمی‌شه که، دوربین داره اینجا. زود می‌ره و می‌اد.‌ها؟» آقای هـ. یک نگاه سرزنش آمیز به من انداخت و گفت: «من مسئولیتشو قبول نمی‌­کنم، رفت اون تو، افتاد غش کرد و نشئه شد، شما خودت جوابگویی دیگه.» از پشت میز بلند شد و در را باز کرد و گفت: «آقا زود می‌آی‌ها، دیر کنی، من در و باز می‌کنم. بیا برو.» از جلو در کنار رفت تا مرد وارد شود. مرد چابک و سریع وارد شد و به دستشویی رفت.

دستیار سرش را از اتاق استراحت بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. دنیا را آب ببرد، او را خواب می‌­برد!

من که از ایستادن خسته شده بودم و دوباره به اتاق استراحت برگشتم. شنیدم که خانم دستیارمی­گفت مقنعهٔ او را اشتباهی سر کردم. نگاهی انداختم دیدم حق با اوست. لبخندی تحویلش دادم. صدای باز و بسته شدن در را شنیدم، مرد رفته بود.

چشم‌هایم گرم ِگرم شده بودند. شاید خواب هم دیدم، نمی‌دانم. تو خواب و بیداری به این فکر می‌­کردم که بیچاره آقای هـ.، مسئول پذیرش نباید حتی چرت می‌­زد. بیچاره آن مرد؛ باران دوباره شروع شده بود. در اتاق کمی باز شد، سایه آقای هـ. را دیدم. گفت: «خوابیدین؟ دیدی گفتم نباید بیاد تو؟!» من روی تخت نشستم و با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: «شیر آب و کَنده بُرده با خودش، حالا فردا مدیریت می‌اد کی جواب باید بده؟ همه رو از جا کنده، موندم چرا هیچ سر و صدایی نشد. کارِشونه. حرفه­ای بود معلوم بود ازش.‌ای بابا. بخوابین حالا. پیش اومده دیگه.»

من هنوز در نور کم اتاق با تعجب نگاهش می‌­کردم. به این فکر کردم که فردا چطور مدیر را متقاعد کنم؟ چه جوری بفهمانم که ساعت ۵ صبح، در حالی که باران می‌­آمد، یک آدم یک تقاضای خیلی کوچک داشت. فکرکردم اگر بر فرض آن شیر آب را بفروشد، چقدر پول دستش را می‌­گیرد؟ با آن پول چه کار می‌­توانست بکند؟ شکل و قیافه موتور براوو یادم نمی‌­آمد. ولی مگر قیمت یک موتور چند است؟ احتمالا آن موتور تنها سرمایه­اش بود و از سرمایه­اش را به ما تعارف کرد. مقنعه­ام را از روی صندلی برداشتم؛ صدای خانم دستیار را شنیدم که گفت: «دوباره اشتباه نکنی.» من اشتباه کرده بودم؟ کسی که راه می‌­دهد اشتباه می‌­کند یا کسی که می‌­دزدد؟

منبع:دندانه

0
دیدگاه‌های نوشته