گفتگو با دکتر حبیب حاج میرآقا پیشکسوت و متخصص پروتزهای دندانی
سعی کنید به کاری که انجام میدهید ایمان داشته باشید
– آقای دکتر لطفا خودتان را معرفی کنید و بیوگرافی از بدو تولد تا کنون بفرمایید.
من حبیب حاج میر آقا متولد ۱۵ خرداد ۱۳۴۱ هستم. در محله ی میدان خراسان خیابان ۱۵ متری نفیس کوچه ی یزدیها که دوسر داشت و نام دیگر آن از سویی دیگر رحیمی بود، بزرگ شدم. خانه هایی ۷۰ متری همه یک طبقه دل ها به هم نزدیک با کمترین امکانات و درآمدها ولی زندگی آبرومند و شرافتمند توام با صفا و صمیمیت نه همانند الان که هیچ کسی از حال دیگری خبر ندارد، آنقدر زندگیها زیبا بود که حد نداشت.
سال اول تا چهارم دبستان را مدرسه اردیبهشت میرفتم. یادش بخیر شیرکاکائو و کیک و گاهی اوقات نیز پنیر به عنوان تغذیه میدادند. کلاس چهارم دبستان اتفاق جالبی افتاد. تمرینی تحت نام کتاب نویسی میدادند و من حوصله آن را نداشتم و به همین خاطر سه الی چهار روز بخاطر انجام ندادن این کتاب نویسی از مدرسه فرار کردم تا اینکه یکی از همکلاسی هایم به مادرم گفت حبیب مدرسه نمیآید من هم که متوجه شدم مادرم میداند با ترس به مادرم گفتم من حوصله کتاب نویسی ندارم هر چه بخواهید مینویسم و میخوانم اما کتاب نویسی برای من بی معنی است. از آنجا کلاس من را تغییر دادند و کلاس پنجم به دبستان عصر نو در تهران نو فلکه چایچی رفتم. دوره راهنمایی مدرسه جام جم فلکه آشتیانی گذراندم و سپس دبیرستان آزادگان نزدیک ایستگاهی با نام ارباب مهدی رفتم دبیرستان آزادگان بسیار دبیرستان خوبی بود و آن زمان آن را ملی میگفتند و باید پول میدادیم که بخشنامه ای آمد که رایگان ثبت نام کنید وهزینه آن را دولت پرداخت میکند.
سال ۵۹ شاگرد اول شدم و همان موقع کنکور خوارزمی میرفتم که در اردیبهشت ۵۹ انقلاب فرهنگی شد و من سال ۶۰ سریازی رفتم و عجب شیر افتادم. دوره آموزشی آنجا بودم و بعد از تقسیم ارومیه لشگر ۶۴ افتادم و آن جا دوره مین یابی دیدم و از لشگر ۶۴ ارومیه به تیپ ۳ مهاباد رفتم و به ععنوان مین یاب حضور داشتم. چندین پایگاه در جاده پیرانشهر مهاباد سردشت بوکان و میاندوآب بود که هر دو ماه در یک پایگاه مستقر میشدیم و مین یابی های جاده ها را انجام میدادیم.
مهر ماه سال ۶۱ در جاده ی مهاباد بوکان با ماشین روی مین رفتیم . من روی چرخ بودم و پاهایم از کار افتاد و سیاه شد. مرخصی ۲ هفته ای به من دادند و بعد از مدت استراحت دوباره مشغول مین یابی شدیم. آن زمان میتوانستم معاف شوم اگر فکر الان را داشتم این کار را میکردم اما نکردم. بعد از آن دوباره آمدم سر خدمت و دوباره کار مین یابی را آغاز کردم تا اینکه ۹ دی ماه سال ۶۱ نزدیک روستای قم قلعه در سه راهی ارومیه مهاباد پیرانشهر روی مین رفتم که باعث شد پای چپم درجا قطع شود و پای راستم خورد شود . صحنه ی واقعا وحشتناکی بود. من در یک گودال یک و نیم متری افتاده بودم و فریاد میزدم که زنده ام ولی سربازان دیگر باور نمیکردند تا اینکه خودم را برگرداندم . وقتی برگشتم پای راستم حس کردم که انگار آن هم جدا شد . از آنجا تا لب جاده را حدودا ۹۰ متر سینه خیز آمدم سرباز های دیگر جرات نمیکردند قدم بردارند و جلوتر بیایند حتی تا دم جاده که رسیدم پایشان را در زمین خاکی نگذاشتند چون میترسیدند که مین منفجر شود . یک پتو انداختند من پتو را گرفتم و با آن من را کشاندن و داخل جاده آسفالت آوردند.
امکاناتی همچون آنبولانس در آن شرایط نبود و فقط یک لندرور باری بود که تنه ی من روی آن جا شد و قسمت پاهایم خارج از آن بود. من را به بیمارستان مهاباد رساندن فقط میتوانم بگویم که در بیمارستان به دکتر گفتم دردم خیلی شدید شده و از حال دارم میروم و دیگر نفهمیدم. ظاهرا ۷۲ ساعت بیهوش بودم پای راستم را آتل بستند. بعد از آن من را به بیمارستان ارومیه فرستادند در آنجا هم دو روز بودم تا اینکه میخواستند به تهران اعزام کنند اما با هلیکوپتر به بیمارستان امام خمینی تبریز بردند . یکی از دوستانم به نام سهراب موسی نژاد گویا متوجه شده بود که در بیمارستان تبریز یک اتفاقاتی افتاده و تعداد مرگ و میر خیلی بالا رفته است به همین علت به دفتر رئیس رفته بود و گفته بود به هیچ وجه من نمیگذارم حبیب اینجا بستری شود و دستور اعزام به تهران را بنویسید. قسمت این بود که زنده بمانم. ۶ ماه در بیمارستان خانواده بستری بودم. آنجا پای راستم را هم کاملا قطع کردند. برادرم با تمام وجود دو سه ماه تمام بالای سر من بود و بسیار زحمت من را کشید.
فروردین ۶۲ شروع به پا گذاشتن کردم. با همان آمبولانسهای ارتش به بیمارستان شماره ۲ در سیدخندان که الان فکر میکنم پارک اندیشه شده است میرفتیم و آنجا پاهای مصنوعی میگذاشتند.
تیر ماه سال ۶۲ در کنکور شرکت کردم. بسیار سخت بود و بصورت دو مرحله ای برگزاری میشد اول چهار گزینه ای جواب میدادیم و سپس در مرحله دوم امتحان تشریحی برگزار میشد.
من مرحله اول قبول شدم و در مرحله دوم باید دانشکده ادبیات شهید بهشتی میرفتم که پله های زیادی داشت و من برای اولین بار تازه پا گذاشته بودم و امتحان تشریحی آنجا بود. آن موقع پزشکی خیلی بالاتر از دندانپزشکی بود اما من رشته اولم را دندانپزشکی انتخاب کردم و خوشبختانه همان رشته اول قبول شدم.
سال ۶۷ از دانشکده دندانپزشکی فارغ التحصیل شدم . قرار بود من را اخراج کنند نامه میزدند که من توانایی ندارم و جواب میگرفتند که اگر توانایی ندارد چگونه دندانپزشکی را گذرانده است.
به نظر من اگر آدم بخواهد خیلی کارهارا میتواند انجام دهد و در واقع خیلی اتفاقات افتاد ولی خوب اینها باعث نشد من عقب نشینی کنم و الان هم خوشحالم. سال ۶۹ برای تخصص امتحان داده بودم در ان زمان میخواستند که من وارد هیئت علمی نشوم و نامه میزدند به بنیاد مستضعفان که ایشان نمیتواند هیئت علمی باشد و آنها نامه میزدند که چرا نمیتواند باشد دلیل خاصی دارید؟
اینها میگفتند معلولیت به این شکل دارد آنها میگفتنذ اگر معلولیت این است شما چرا ۷ سال قبل را ملاک قرار ندادید خلاصه دعواهای خیلی عجیبی بینشان صورت میگرفت و من هم این وسط مانند توپ پینگ پونگ بودم بالاخره اولین رزیدنت بخش ثابت شدم. تا آن زمان کسی برای بخش ثابت به عنوان رزیدنت نیامده بود حدس میزدم که چون بخش پروتز ثابت کسی را راه نمیداد من را انداختند که اخراج شوم اما خدا خواست و بعد از ۶ ماه بخش ثابت من را پذیرفت و خیلی این اتفاق مهم بود . سال ۷۳ باید فارغ التحصیل میشدم اما پدرم فوت کرد برای همین یک سال به عقب افتاد و سال ۷۴ فارغ شدم از همان سال عضو هیئت علمی علوم پزشکی تهران تا الان هستم.
سال ۶۶ یا ۶۵ من عصا میگرفتم و دانشکده می آمدم، یک نفر گفت که عصا رو نگیر چیه مثل آدم آهنی ها راه میری! و من بشدت گریه کردم و ناراحت شدم و خوشبختانه به آنها نشان دادم که میتوانم چه کارهایی انجام دهم و حتی بدون عصا راه بروم.
الان ۳۰ سال است که خدمت میکنم و به خدای خودم قول داده ام که هیچ گونه استفاده ای از هیچ کسی نبرم و از موقعیت خودم سو استفاده نکنم. هرچند که یکسری افراد فرصت طلب از این موقعیت ها استفاده کردند. برای مملکت و منافع ملی شان هیچ ارزشی قائل نیستند و فقط برای خودشان سواستفاده میکنند. تماما منافع و منابع کشور را هدر دادهاند و الان هم دست بردار نیستند هنوز هم که هنوزه دست بردار نیستند اما اینجا ایران است همه این مسایل را کنار میگذارد و خودش میماند.
الان درست ۲۹ سال و ۸ماه است که در استخدام دانشگاه هستم شهریور امسال اگر خدا بخواهد میخواهم اعلام بازنشستگی کنم که تعهداتم را کامل انجام داده باشم .
dr habib hajmiragha2- آقای دکتر در حال حاضر مشغول به چه فعالیتی هستید؟
در حال حاضر مشغول مطب داری و تدریس در دانشگاه هستم.
– چند فرزند دارید هرکدام مشغول چه اموری هستند؟
۳ فرزند دارم ، دخترم حدیث فارغ التحصیل شده دندانپزشک هست و قصد مهاجرت دارد پسرم میثاق ایشان هم پزشکی شهید بهشتی خوانده و به نوعی قصد مهاجرت دارد دختر دیگرم ثنا که ایشان هم الان دانشگاه ماریمانت واشنگتن در حال تحصیل هست.
– به چه غذا، هنر و ورزشی علاقه دارید و اگر دندانپزشک نمیشدید دوست داشتید چه کاره شوید؟
برادرمن در کار شیشه اتومبیل بود . زمانی در سال ۵۳ قبل از اینکه ماشین وارد شود اینها شیشه آن را وارد میکردند. مثلا بی.ام.و ۷۸ یا بنز ۷۸ هنوز نیامده بود برادرم شیشه ها را وارد میکردند. آن زمان یکسری ماشینها را از ترکیه می آوردند که شیشه آنها شکسته شده بود و وقتی این ماشین وارد میشد میگفتند که برو فلانی شیشه ماشین را دارد و از همه جالب تر این که حتی اگر ماشین شیشه ای نداشت مثلا شیشه بنز ۲۸۰ را که ممکن بود دیگر در بازار نباشد می آمدیم از شیشه ماشین های دیگر برش میزدیم ومثل شیشه خود ماشین جا میزدیم، این نوعی کار هنری بود که من به آن علاقه داشتم.
به بسکتبال علاقه داشتم، والیبال خیلی بازی کردم پینگ پونگ هم همینطور. خاطرم است که در دانشکده یکبار نفر دوم شدم البته برای من از همه مهمتر شنا هست و هر روز به استخر میروم و کلا الگوی کاری من به این ترتیب است که هر روز صبح ساعت شش و نیم تا ساعت ۱۱ و نیم دانشگاه، پس از آن تاساعت ۳ و نیم مطب و پس از آن خونه مادر یا اقوام، ساعت ۵ در خانه چیز خیلی کوچکی میخورم
و یک ساعت و نیم الی دوساعت شنا میروم و بعد هم در کنار خانواده تا ساعت ۱۰ و سپس مطالعه ای میکنم تا اینکه بخوابم. از غذاها هرچی که “جان” داشته باشد من دوست دارم مثل بادمجان، فسنجان و… خلاصه من عاشق این غذاها هستم البته من آدم خوش خوراکی هستم و همه چیز دوست دارم.
– آقای دکتر رشته پروتز از دیدگاه شما به چه صورت است؟
شاید تنها کسی هستم که پروتز را به معنای واقعی درک میکنم. وقتی یک دست دندانی را تحویل بیمار میدهم مثل این میماند که من خودم جای آن بیمار هستم چون ۳۰ سال تمام است که هر روز یک جای پایم تاول میزند یک جایش زخم جای دیگرش پوستش نازک شده ، یکجا لبهاش تیز است یکجا ترک خورده و موقعی خود پا از جایش خارج شده و نصف میشود یک دفعه از بالای پله ها بخاطر اینکه پروتزم شکسته بود افتادم و به معنای واقعی عرض میکنم که پروتز را درک میکنم. سعی کنید به کاری که میکنید ایمان داشته باشید اگر کاری که میکنید بر اساس علم و ایمان خودتان باشد همیشه در آن موفق هستید.منبع: سایت انجمن پروستودنتیستهای ایران
منبع:دندانه