تجهیزات دندانپزشکی تاج الدین
0 محصولات نمایش سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

روایت دندانی| آمالگام زندگی هیچ وقت خودش را نمی‌گرفت

روایت دندانی| آمالگام زندگی هیچ وقت خودش را نمی‌گرفت

 

اینجا حدود اواخر مرداد یا اوایل شهریور است، موهایم بلند است، رژ لب قرمز زده‌ام که به دستور دکتر همان ابتدای کار پاک کرده‌ام. انگار یکی از آن باندهای استوانه‌ای دندانپزشک‌ها در فاصله بین لثه و لبم چپانده شده است. دقیق یادم نیست کِی است و چه پروژه‌ای روی دندانم در حال اجراست اما احساسی که پشت این قیافه مستاصل و نگران است را خوب به خاطر دارم، ته دلم می‌لرزید، دست‌هایم را روی شکمم گذاشته بودم و فشار می‌دادم، حس می‌کردم توی دلم پر شده است از آب و دانه‌های ریز یونولیت که با هر تکانی مرتعش می‌شوند و می‌لرزند، لرزش میلیون‌ها دانه سفید یونولیت را در دلم حس می‌کردم. روی یونیت دندانپزشکی دراز کشیده بودم و سرم به پایین شیب داشت.

روایت دندانی| آمالگام زندگی هیچ وقت خودش را نمی‌گرفت

روایت دندانی| آمالگام زندگی هیچ وقت خودش را نمی‌گرفت

الان که فکرش را می‌کنم به نظرم بدترین پوزیشن در زندگی آدم همین است که پاهای آدم بالاتر از سرش قرار بگیرند. آنوقت است که آدم فقط می‌دود بدون آنکه ببیند، بدون آنکه فکر کند، بدون آنکه چیز مشخصی را دنبال کند.

فکر میکنم اینجا دندانم با آمالگام پر شده است و منتظریم تا آمالگام لعنتی خودش را بگیرد. بعد دکتر آمده است و پیکر تراشی دندان را شروع کرده است، هی فرزها را عوض کرده و دندان را تراشیده و اندازه زده و ارتفاعش را تنظیم کرده است و من حتما از صدای چرخش فرزها رنج برده‌ام، کلافه شده‌ام و دوست داشتم دست‌های دکتر را که با آرامشی دلپذیر از تسلطش بر من در دهانم رقص فرزها بر پا کرده است، کنار بزنم اما، حتما از درد بلند و نافرم ماندن دندان هم ترسیده‌ام و دستش را به ناچار کنار نزده‌ام.

خیلی از روزهای زندگی شبیه همین لحظه‌های اواخر مرداد یا اوایل شهریور است. مثل امروز که سرم درد می‌کرد، سمت چپ بدنم بی‌حس بود و تیر می‌کشید و از شدت کمر درد نمی‌توانستم بنشینم، همه زورم را زدم که درد را به روی خودم نیاورم، که نقاب دختری شاداب و پر امید را به صورتم بزنم، سعی کردم به آینده فکر کنم، خطرناک‌تر از حال بود، دوش گرفتم، کشوهای آشپزخانه را مرتب کردم، قهوه خوردم، فیلم‌های مسخره ترکی دیدم، اما درد زنده‌تر و مسلط‌تر از هر شادی کوچک کاذبی بود که می‌ساختم. دراز کشیدم. به رویاهایم فکر کردم، سعی کردم در مورد رویاهایم واقع‌بین باشم. اکثرشان بی آنکه ذره‌ای تحقق یافته باشند به فنا رفته بودند و دیگر امکان تحققشان نبود.

آمالگام زندگی هیچ وقت خودش را نمی‌گرفت و به تلخی هر چه تمامتر بر من تسلط داشت. شب شده است، باید نقاب را بردارم و چهره مستاصل خود را ببرم بخوابانم.
شب بر شما خوش تا صبح فردا

مرل: ۸ آبان ۹۹

منبع:دندانه

0
دیدگاه‌های نوشته