تجهیزات دندانپزشکی تاج الدین
0 محصولات نمایش سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

تجربه ساخت دندان برای یک دایناسور

تجربه ساخت دندان برای یک دایناسور

 

درست در‌‌ همان لحظاتی که از تعدد دندان‌های پر‌کردنی و کشیدنی به ستوه آمدم و آرزوی تنوع در کارم را کردم خداوند از اعماق آسمان یک پیرزن خنزر‌پنزری را برایم پایین فرستاد. حجم مچاله شده‌ای از پوست و استخوان که چادر گلدار سفیدی روی سرش کشیده بود.

وقتی وارد اتاق کارم شد خندید. با لبخندش صورت‌اش کش آمد و آرواره‌های تُنُک و تحلیل رفته‌اش نمایان شد. بعید نمی‌دانم پیرزن بیشتر از صد سال سن داشت؛ چه اینکه پیرزن دیگری که همراه‌اش بود و پیشتر‌ها برایش دست‌دندان ساخته بودم دختر کوچک او بود. حالا آمده بودند تا نعمت دندان داشتن را به مادرش هم هدیه ‌دهم.

پیرزن چهره مهربانی داشت و در جواب هر سوال من تنها لبخند می‌زد. زبان‌اش پس از سکته مغزی از کار افتاده بود و رعشه تمام تن‌اش را خیلی ریز و آرام می‌لرزاند. دندان ساختن برای چنین کسی کار من نبود. بیشتر از چهل سال از زمان کشیدن دندان‌هایش می‌گذشت و حالا از استخوان‌های فک‌اش جز یک طناب باریک، چیزی نمانده بود. سعی کردم لبخند بزنم و بی‌آنکه دل هر دوشان را بشکنم از زیر بار ساختن دست‌دندان شانه خالی کنم، اما آن‌ها به‌هیچ صراطی مستقیم نبودند. دست‌دندان دختر در دهان‌اش جا افتاده بود و از گوشت کبابی تا پسته و فندق را با آن‌ها می‌شکست و می‌جوید و حالا چنان اعتقادی به‌کار من پیدا کرده بود که حاضر نبود کسی جز من برای مادرش دست‌دندان بسازد.

فشار خون و قند بالا و رعشه اندام‌اش را بهانه کردم تا از زیر کار شانه خالی کنم، اما قطره اشک را که گوشه چشم پیرزن دیدم دل‌ام نرم شد. بعید بود پیرزن با این‌همه عیب و ایرادی که در بدن داشت چند صباحی بیشتر زنده بماند. رضا دادم به کار، با این شرط که تضمینی برای کارم نیست و هرچه بسازم باید در دهان بگذارد و اعتراضی نکند.

از محل سابق آرواره‌ها در دهان‌اش قالب گرفتم. کار قالب‌گیری بار‌ها تکرار شد تا وقتی پیرزن از تک ‌و تا نیفتاد به اتمام کار رضایت ندادم. بعد از چند جلسه چیزی که به عنوان دست‌دندان تحویل پیرزن دادم شمایلی نحیف و بی‌جان از یک دندان عاریه بود که به خاطر تحلیل استخوان‌ها و کاهش ارتفاع میان آرواره‌ها مجبور شده بودم کلی از آن بتراشم، اما مکافات من با دست‌دندان تازه از روز تحویل‌کار شروع شد.

چند جلسه مراجعه برای اصلاح بلندی‌ها و زدگی‌ها طبیعی بود، اما کم‌کم رفت ‌و آمد مادر و دختر به مطب‌ام روال روزانه‌ به‌خود گرفت. اول وقت می‌آمدند و پس ‌از کلی غرولند درباره بلندی و لقی و نازکی پروتز و شوراندن و پراندن باقی بیماران‌ام می‌رفتند.

آرزوی من برای مرگ پیرزن تبدیل به یاس شد، رفت ‌و آمد آن ‌دو بیشتر از دوسال امتداد یافت؛ تا روزی که من از کار در آن مطب اجاره‌ای انصراف دادم و پناهنده شدم به تهران.

یکی از اساتید دانشکده‌مان می‌گفت: «خوش‌شانس‌ترین دندانپزشک کسی است که بیمارش پس از تحویل گرفتن دست‌دندان حین گذر از خیابان، با ماشین تصادف کند و بمیرد. خوب، البته من این‌قدر خوش‌شانس نبودم.»

منبع:دندانه

0
دیدگاه‌های نوشته