تجربه ساخت دندان برای یک دایناسور
درست در همان لحظاتی که از تعدد دندانهای پرکردنی و کشیدنی به ستوه آمدم و آرزوی تنوع در کارم را کردم خداوند از اعماق آسمان یک پیرزن خنزرپنزری را برایم پایین فرستاد. حجم مچاله شدهای از پوست و استخوان که چادر گلدار سفیدی روی سرش کشیده بود.
وقتی وارد اتاق کارم شد خندید. با لبخندش صورتاش کش آمد و آروارههای تُنُک و تحلیل رفتهاش نمایان شد. بعید نمیدانم پیرزن بیشتر از صد سال سن داشت؛ چه اینکه پیرزن دیگری که همراهاش بود و پیشترها برایش دستدندان ساخته بودم دختر کوچک او بود. حالا آمده بودند تا نعمت دندان داشتن را به مادرش هم هدیه دهم.
پیرزن چهره مهربانی داشت و در جواب هر سوال من تنها لبخند میزد. زباناش پس از سکته مغزی از کار افتاده بود و رعشه تمام تناش را خیلی ریز و آرام میلرزاند. دندان ساختن برای چنین کسی کار من نبود. بیشتر از چهل سال از زمان کشیدن دندانهایش میگذشت و حالا از استخوانهای فکاش جز یک طناب باریک، چیزی نمانده بود. سعی کردم لبخند بزنم و بیآنکه دل هر دوشان را بشکنم از زیر بار ساختن دستدندان شانه خالی کنم، اما آنها بههیچ صراطی مستقیم نبودند. دستدندان دختر در دهاناش جا افتاده بود و از گوشت کبابی تا پسته و فندق را با آنها میشکست و میجوید و حالا چنان اعتقادی بهکار من پیدا کرده بود که حاضر نبود کسی جز من برای مادرش دستدندان بسازد.
فشار خون و قند بالا و رعشه انداماش را بهانه کردم تا از زیر کار شانه خالی کنم، اما قطره اشک را که گوشه چشم پیرزن دیدم دلام نرم شد. بعید بود پیرزن با اینهمه عیب و ایرادی که در بدن داشت چند صباحی بیشتر زنده بماند. رضا دادم به کار، با این شرط که تضمینی برای کارم نیست و هرچه بسازم باید در دهان بگذارد و اعتراضی نکند.
از محل سابق آروارهها در دهاناش قالب گرفتم. کار قالبگیری بارها تکرار شد تا وقتی پیرزن از تک و تا نیفتاد به اتمام کار رضایت ندادم. بعد از چند جلسه چیزی که به عنوان دستدندان تحویل پیرزن دادم شمایلی نحیف و بیجان از یک دندان عاریه بود که به خاطر تحلیل استخوانها و کاهش ارتفاع میان آروارهها مجبور شده بودم کلی از آن بتراشم، اما مکافات من با دستدندان تازه از روز تحویلکار شروع شد.
چند جلسه مراجعه برای اصلاح بلندیها و زدگیها طبیعی بود، اما کمکم رفت و آمد مادر و دختر به مطبام روال روزانه بهخود گرفت. اول وقت میآمدند و پس از کلی غرولند درباره بلندی و لقی و نازکی پروتز و شوراندن و پراندن باقی بیمارانام میرفتند.
آرزوی من برای مرگ پیرزن تبدیل به یاس شد، رفت و آمد آن دو بیشتر از دوسال امتداد یافت؛ تا روزی که من از کار در آن مطب اجارهای انصراف دادم و پناهنده شدم به تهران.
یکی از اساتید دانشکدهمان میگفت: «خوششانسترین دندانپزشک کسی است که بیمارش پس از تحویل گرفتن دستدندان حین گذر از خیابان، با ماشین تصادف کند و بمیرد. خوب، البته من اینقدر خوششانس نبودم.»
منبع:دندانه