او که آینهای به دستم داد/ درباره شادروان دکتر موسی باکیهاشمی
در نظر داریم به بهانه درگذشت دکتر موسی باکیهاشمی، یکی از ده بنیانگذار جامعه دندانپزشکی ایران مجموعه مطالبی را در بزرگداشت این چهره پیشکسوت جامعه دندانپزشکی ایران به قلم همکاران و شاگردان ایشان منتشر کنیم.
استاد ارجمندم دکتر امیر اسماعیل سندوزی، که همواره با مهربانی من و سایت دندانه را مورد لطف قرار دادهاند اولین بزرگواری بودند که درخواستمان را اجابت کرده و یادداشتی را به همین مناسبت برای ما ارسال کردهاند. متن این یادداشت پیش روی شماست:
دوست جوان و خوشقلمام دکتر سیامک شایان امین
با مهر و ادب.
ایمیل تسلیت شما را دریافت کردم. من از سالها پیش، در انتظار این خبر نبودم، ولی میدانستم که این خبری است که روزی نوشته و خوانده خواهد شد. خبر من را هم خواهید نوشت و خواهند خواند. همین است؛ بقای تکاملی انسان در هستی، در همین گذر از روزن زمان و نو آوری نسل جوان نهفته است. چه باک.
دکتر شمسالدین تابش آمده بود به آمریکا و پسر دندانپزشک ایشان مهر کرده و این هیچ را خوشحال و مفتخر به دیدار پدری که به افتخار و استوار کنار پسر راه میرفت فرمودند. سخن چهار سالی است که گذشته.
نشستیم و گفتگو و یاد ایام جوانی که دلممان را شاد میکرد کردیم. از دکتر حیدر سرخوش، دکتر محمود سیاسی، دکتر آشوت هاراطونیان، استاد و معلم واقعی من دکتر فریدون فرزین، دکتر محسن سیاح حامی و دوستم، که همه شادروان و از روزن زمان گذشتهگاناند، گفتیم تا رسیدیم به دکتر مصفا و دکتر موسا باکیهاشمی. دو مردی مَرد، که استوار و راست قامتتر از همه جوانان کادر آموزشی دانشکدهای بودند که من، گیج و منگِ ساختمانش بودم که همهاش راهرو در و پنجره بود و کتابخانهاش غیر از چند کتاب ادبی! سه جلد کتاب درباره دندانپزشکی داشت؛ هر سه جلد هم یک عنوان داشت «بیماریهای دندان نوشته دکتر محمود سیاسی» جلد اول و دوم و سوم هم نبود، همان بود که بود!
دکتر هاشمی، بر خلاف دکتر مصفا که اهل شعر، تاریخ و ادب مودبانه بود، مبارز سیاسی شجاعی بود که در درمانگاه بیمارستان امیر اعلم کار میکرد و حامیاش دکتر فرزین بود که اگر او نبود خیلی زودترها “ما از دانشکده بیرون می رویم” شده بود. راستقامت، استوار، رک و صریح بود ولی ناچار بود دست به عصا راه برود تا گربه شاخش نزند! کلهاش بوی قرمه سبزی خوشبو و به درد خوری را میداد که دانشجویان دوست داشتند بدهد و کادر استخواندار به نان و آب رسیده یک ضرب استاد شده بی کتاب و مقاله، میگفتند نباید میداد.
صاحب این قلم کممقدار، او را دوست میداشت. برایش حرمتی قایل بود که شایستگی و لیاقتاش را به خوبی داشت. آدرس و شماره تلفناش را از دکتر تابش گرفتم. تُن صدایم را بعد از عمل جراحیِ به بُر و دور بریزی که داشتم دوست نداشتم. از دخترانم خواهش کردم زنگ زدند و ایمیل حمید جان که حمید خان بود را برایم گرفتند. با فرزند نازنین و پدر دوست اولین و آخرین معلمی که دستم را گرفت و بالای سرم ایستاد و به من آموخت، صحبت کردم، که خوشحال شد. این شد که به دیدار کسی که برای اولینبار پنس آیینه به دستم داد مفتخر شدم. هم او بود که به من دانشجوی یک سال علومپایه پزشکی خوانده آموخت تا با این دو وسیله، پنس و آینه، نانم را از مردم خوب و بزرگوار ایران، که هر کس نانش را خورده، لگدی حواله ناندهند کرده است، طلب کنم.
امروز، شما دوست جوان صاحبقلمام، برایم مینویسید که دکتر سندوزی آن آینه به قامت استوار ایستاده، افتاد و شکست: «رحلت استاد ارجمند دکتر موسی باکیهاشمی خبر جانگداز و دردناکی بود که در ایردن خواندم و تلاش کردم با انعکاس در سایت دندانه و فیسبوک دیگر همکاران را از آن باخبر کنم. این رخداد تاسفآور را خدمت شما که سابقه دوستی و همراهی با ایشان داشتهاید تسلیت عرض میکنم. متاسفانه در فضای وب درباره دکتر باکیهاشمی جز دو نوشتار مکتوب از شما و سه فایل صوتی که در ایردن یافتم چیزی در دسترس همکاران دندانپزشک و جوانترهایی که احتمالا مشتاقند درباره یکی از پایههای جامعه دندانپزشکی بیشتر بدانند مطلبی موجود نیست…» باید بپرسم که: مگر درباره سایر نامآوران این رشته کسی نوشته که درباره ایشان نوشته باشند؟
دوست جوانم. این قلم به دست حالا، برای شما دیگر مطلبی ندارد که دربارهاش بنویسد. در زنده بودنشان نوشتم. در گفت و گویی با ایشان پرسیدم که «دکتر هاشمی عزیز از تهران و ایران چه خبر؟» ابروهای فروریختهاش نگذاشت تا برق اشک حسرت و قدر ناشناسی دوستان را در چشماش ببینم. فرزندش موهای زبر روی پیشانیاش را پس زد. اما، ابروها همچنان سرازیر و فراوان روی چشمهایش سایه انداخته بود. سری تکان داد و نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد. هیچ نگفت. امروز، برای شما، آن نگاه را ترجمه میکنم، فقط برای شما.
میدانم میدانید که آنکه خواب است با یک تکان بیدار میشود؛ ولی آنکه خود را به خواب زده بیدار کردنی نیست. همین.
ترجمه نگاه:
تا که بودیم، نبودیم کسی
کُشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که رفتیم، همگی یار شدند
قدر آن آیینه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست
امیر اسماعیل سندوزی
۲۰۰۱۵
منبع:دندانه