حکایت دکتری که مریض بود
یادداشتهای یک دندانپزشک آنرمال
«باید خودتو به روانکاو نشون بدی…». این را عیال گفت. اگرچه کاملا با او موافق بودم و میدانستم درست میگوید، نمیدانم چرا باز هم محتاطانه نیمنگاهی نامحسوس روانهاش کردم. شاید هنوز امیدوار بودم اشتباه کردهباشم. نتیجه نیمنگاه مزبور این بود که فهمیدم هیچ اشتباهی در کار نیست و موضوع کاملا جدیست و ایشان به این توصیهاش ایمان کامل دارد.
۲۲ سال قبل
«سلام قربان؛ برای گذراندن طرح آمدم. این همه نامهاش». این را من گفتم. کارمند شبکه بهداشت همدان بعد از نگاهی اجمالی به نامه، محل خدمتم را درمانگاه تامین اجتماعی تعیین کرد. برگشتم تهران و به عیال که تازه یک سال بود بزرگترین «بله» اشتباه زندگیاش را گفته بود خبر دادم که باید عازم دیار ابنسینا شویم. مانند یک زن خوب و فرمانبر و پارسا قبول کرد و آمد. شبی به یک دورهمی پزشکان به صرف شام در هتل دعوت شدیم. خدمتگزار خوشبرخورد مجلس مودبانه و به امید بهرهمندی از عواید خوشخدمتی جلو آمد و گفت که میتواند مطب شیکی در محل مناسب برایم تهیه کند. من که تا آن موقع به این موضوع فکر هم نکردهبودم تا چه رسد اقدامی کردهباشم، با دهانی باز و دیدگانی بیرون زده کاملا شبیه ماهیهای چشم تلسکوپی به او خیره شدم. سالها گذشت تا بفهمم چرا از اینکه هاج و واج نگاهش کردهبودم متعجب شدهبود. خلاصه بعد از این سیگنال اولیه بود که کمکم فشار افکار عمومی هم مضاعف گردید و مرا با قلبی ترسان برای گرفتن اجازه مطب به سوی اداره مربوطه هل داد. جلوی میز آقای کارمند ایستادم و با صدایی لرزان تقاضایم (یعنی تقاضای اطرافیان) را به سمعشان رساندم. خدا خیرش بدهد. کارمند بسیار همدل و مهربانی بود. مختصر و مفید گفت نمیشود. واکنش من؟ دریغ از یک کلام چون و چرا و چانهزنی. مثل یک سرباز فرمانبردار پا کوبیدم و عقبگرد کردم. اصلا چه معنی دارد آدم جلوی قانون قد علم کند؟ البته بعدتر فهمیدم که آن قانونی که به من اجازه مطب ندادهبود بسیار قانون سفت و سختی بوده چون افراد زیادی پس از من و البته با شرایط من آمدند و مطب هم دایر کردند… . بگذریم. آمدم خانه و موضوع را به عیال که تا آن موقع مطلقا به ذهنش خطور نمیکرد شوهرش به روانکاو احتیاج دارد اطلاع دادم و او هم خیلی ساده تسلیم تقدیر شد.
۲۰ سال قبل
دوران طرح موقت تمام شد و زمان اعزام به خدمت مقدس فرارسید. از خوش اقبالی افتادم تهران. این موضوع که در دوران سربازی نمیشود مطب دایر کرد آنقدر بدیهی و منطقی بود که به هیچ عنوان احتمال نیاز من به روانکاو را به ذهن متبادر نمیکرد. به این ترتیب این دوره هم بدون اینکه کسی به سلامت روان من شک کند به خیر و خوشی سپری شد.
۱۸ سال قبل
بعد از خاتمه سربازی بود که دو ریالی کج و کولهام فرو افتاد که برای اجازه کار در تهران باید امتیاز کافی داشتهباشم که البته ندارم. حالا کجا برویم امتیاز جمع کنیم؟ «بهتر نیست برویم شمال که هم من و هم شما تعلق خاطری به آنجا داریم؟» این را من گفتم. دوباره عیال بر طبق همان منش خوبی و فرمانبری و پارسایی پذیرفت. «سلام؛ برای گذراندن ادامه طرحم آمدهام. این هم نامهاش». این را دوباره من گفتم اما این بار به کارمند شبکه بهداشت رشت. اول نگاهی سرسری به نامه کرد و بعد نگاهی دقیق به من. گویا مشغول خواندن مطلب مهمی روی پیشانیام بود چون آن را دقیقتر از نامه خواند. « در شهر که اجازه مطب ندارید؛ باید بروید اطراف». این را کارمند گفت و منتظرعکسالعمل من شد و البته خیلی سریع با دیدن آثار انبساط خاطر در وجنات من مطمئن شد حدسش درست بوده و من خیال چانه زدن ندارم. وقتی موضوع را به عیال گفتم به خاطر التزام عملیاش به آن سه صفت قبلی، دربست پذیرفت ولی در نگاهش حین پذیرش، دیدم که یک لحظه فکر روانکاو از خاطرش گذشت اما نخواست تسلیم آن شود.
دردسرتان ندهم؛ چهار سال دیگر هم با یک مطب نصفه نیمه در روستا سپری شد تا امتیاز تهران فراهم آمد و دیگر راه گریزی از بازگشت به پایتخت نبود.
۱۴ سال قبل
بالاخره آمدیم تهران. ضمیر ناخودآگاه بیچاره که تمام توانش را در این سالها خرج کرده بود دیگر زور مبارزه نداشت و به اجبار به اظهار لطف یکی از دوستان پاسخ مثبت دادم و در یکی از اتاقهای مطب دومش مطبی دایر کردم. چهار سال هم مهمان این دوست عزیز بودم بدون اینکه سر سوزنی به این فکر باشم که برای خودم جای مستقلی دست و پا کنم. گمان میکنم از این سالها می توان به عنوان سالهای ریشه دواندن تفکر احتیاج به روانکاو در ذهن عیال نام برد. یعنی آدم ده سال از فارغالتحصیلیاش بگذرد و یک لحظه هم به فکر آیندهاش نباشد؟ مگه… ؛ بله، هم میشه هم داریم.
۱۰ سال قبل
دوست مهربان ما تصمیم گرفت مطبی که اتاقهایش را در اختیار من و چند نفر دیگر قرار داده بود بفروشد. اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار نبودند مطمئن باشید به جای موقت دیگری کوچ میکردم. اما اینطور نشد و اوضاع طوری رقم خورد که در نهایت مطب مستقلی تهیه کردم و بارقههای امید در ذهن اطرافیان پدیدار شد که شاید بنده هم شباهتی به همکاران معقول و نرمال خودم داشته باشم.
اما زهی تصور باطل زهی خیال محال. رفتارهای بعدی نشان داد که مطلقا جای چنین امیدواری وجود ندارد. لذت بردن از دفتر وقت رقت بار، احساس شعف از کنسل کردن وقت توسط بیماران، خالی شدن ته دل از به صدا درآمدن زنگ مطب و دهها سمپتوم دیگر پکیجی کامل را تشکیل میداد که قطعا نمونه جذابی برای هر روانشناسی محسوب میشد. به اینها اضافه کنید روحیات فردی را که در مطب خودش اگر ده دقیقه از وقت یکساعته بیمار گذشته باشد انجام اندوی تک کانال را مقدور نمیبیند اما در درمانگاه اگر فقط ده دقیقه وقت داشته باشد اندوی هفت بالا را هم شروع میکند. یا کسی که در مطب خودش از شنیدن نام درمان مجدد اندو تنش به رعشه میافتد اما در درمانگاه مثل آب خوردن کلروفرم طلب میکند. بله دوستان این کنشهای ناهنجار ده سال به طول انجامید تا باور عیال را به نیاز به یک روانکاو با تجربه تقویت و تثبیت نماید.
منبع:دندانه