فقط سوت بزن آقای بازرس!
در ماهنامهای که در ایران منتشر میشود خواندم که همکار دندانپزشکی به مقامی مهم در وزارت بهداشت منصوب شده است. تا اینجای مطلب چندان مهم نبود چرا که عزل و نصب بخشی از ماجرای بوروکراسیِ اداریست. اما وقتی خوب به عکس و فامیل دقت کردم چیزهایی یادم آمد که اینجا مینویسم.
در درگاهِ مطب ایستاده بود و صداش را توی سرش انداخته بود. بازرس وزارت بهداشت بود؛ آدمی اخمو بدعنق و بیادب. حرفش اما حرفِ حساب بود. شانزده سال پیش من و همسرم درخواستِ پروانهٔ مطب و اجازهٔ کار در شهر کوچک بندرگز را به سازمانهای ذیربط داده بودیم. در کش و قوس اداری مدتی صبر کردیم و من تقریبن هر روز به دانشگاه علوم پزشکی گرگان میرفتم تا ببینم پروانه آماده است یا نه. بالاخره توانستم با کمی صبر و حوصله معاونت درمان استان را ببینم و از او کم و کیف ماجرا را بپرسم. ایشان گفت پروانه آماده است و روی میز من است منتها بماند تا فردا به دستِ باکفایتِ رییس ممهور و امضا شود. بیایید تحویل بگیرید. گفتم اگر اینطور است ما میتوانیم مطب را از امروز باز کنیم؟ گفت بعله مشکلی نیست.
مطب از مدتها پیش آمادهٔ افتتاح بود اما ما خب صبر کرده بودیم تا از لحاظ قانونی مشکلی نباشد.
حالا درست ساعاتی بعد از گفتوگوی ما در همان روز جناب بازرس که معلوم نبود از همهجا بیخبر است یا برعکس از اینکه او را دور زدهام عصبانیست و میخواهد از دو دندانپزشک جوان زهرچشم بگیرد همهٔ رانندهتاکسیها و ملت رهگذر را در روز افتتاح دور و بر مطب جمع کرده بود و عربده میکشید که چرا مطب را یک روز زودتر افتتاح کردهاید. آبروریزیای که بیا و ببین. ما هم که جوان و کمتجربه و بیحقوقِ شهروندی. جز اینکه سرمان را پایین بیندازیم و بگوییم چشم! هرچه شما بفرمایید اصلن میبندیم تا شما بفرمایید، چارهٔ دیگری نداشتیم.
این اتفاق در مرکز شهرِ بندرگز رخ داد و خبرش به مرکز بهداشت شهرستان و دانشگاه هم رسید. رییس مرکز بهداشت احتمالن همین آقای همکاریست که به مدارج بالای اداری دست یافته. البته میدانید. میتوانست خبر به جایی نرسد اما در من خشمی هست کهگاه اگر سر باز کند یاریدهنده است. خشمِ آدمیزاد مراقبت میخواهد. شعلهایست که در جایی هست. در جوانی گرم و شعلهور است و اغلب در میانسالی به خاموشی میرود. باید چون درپوش شیشهایِ شازده کوچولو که گُلش را محافظت میکرد جعبهای برای خشمتان بسازید. خاموشیِ این شعله با مرگِ اجتماعیِ آدمیزاد فرقی ندارد.
نامههایی که به مرکز بهداشت و دانشگاه گرگان آن موقع نوشتم ممکن است هنوز در آرشیوشان باشد. سوال اصلیِ من این بود چگونه است که در شهر کوچکِ محرومی که فقط یک دندانپزشک دارد دو کمکدندانپزشکِ تجربی به انواع و اقسام درمانهای غیرمعمول و غیرقانونی مشغولند چون عکسهای رادیوگرافیای که درخواست میکنند در تنها درمانگاه شهر زیر دست من میآید و عمقِ فاجعه را میبینم و چگونه است که در روستاهای این منطقه مردی هر روز با دوچرخه میگردد در کیفش ابزار کشیدن دندان دارد مردم را کنار کوچه روی صندلی مینشاند دندانشان را میکشد ابزارش را با آب و صابون میشوید و دقایقی بعد دوباره از آن استفاده میکند طوریکه بعید است عصر قجر و یا حتا حجر به یاد آدمی نیاید و با شیوع بیماری واگیرداری چون هپاتیت در منطقه این کار جنبهٔ جنایی هم دارد چگونه است که در خودِ شهر گرگان و در میدان اصلی شهر فلان لابراتور دندانسازی که فقط وظیفهٔ کار لابراتواری برای دندانپزشکان را دارد دو یونیت تیار کرده و به رتق و فتق غیرقانونی غیربهداشتی و غیرانسانیِ امور مشغول است آنگاه چگونه است که بازرس محترم اما بیادب چشم بر اینها میبندد به کرشمهای به دندانسازی که آن بالا سر از پنجره بیرون آورده چشمکی میزند و بعد دهانِ بیحیایش را رو به ما میگشاید که چرا یک روز زودتر مطب را در این شهرِ بیدندانپزشک باز کردهاید.
آن نامهها هنوز باید آنجا باشد. شاید در جلساتشان دراینباره حرف زده باشند من نمیدانم. اما وقتی بندرگز را ترک میکردم تمام این مراکز غیرقانونی و مرد دوچرخهسوارِ هپاتیتگستر و دندانسازهای کمسواد با تمام قوا در حالِ فعالیت بودند. حالا وقتی آن مقام مسوول که به سمت بالایی منصوب شده با روزنامه مصاحبه میکند و حرف از تنظیم تعرفههای دندانپزشکی در کل کشور میزند نمیتواند برای من عجیب و باورنکردنی نباشد. چون هرچه باشد شمهای از مدیریتِ ایشان را به چشم خودم دیدهام.
منبع:دندانه