آتش روی خاکستر
خاطرهای از دکتر «ب» متخصص رادیولوژی دهان، فک و صورت
دیروز آخر وقت آقایی اومد مطب که: من اون هفته اومدم عکس بگیرم، کارت کشیدم، ناموفق بود، نقد دادم ولی از حسابم کم شده
منشی گفته بود اوکی… یک پرینت از حساب بگیرین اگر کم شده باشه پولتون رو میدیم…
عصبانی شد. اومد با من حرف بزنه. اصلا انگار متوجه نبود چی میگم. لحظه به لحظه بیشتر گر گرفت و در نهایت شروع کرد به داد و بیداد کردن. یک جوری فحش میداد و بیپروا توهین میکرد که من کاملا لال شدم. داد میزد: دکتر ِ دزد!
رفت سالن انتظار و پیش همه فحشهایی میداد که منشی سرش رو انداخت پایین. خلاصه افتضاح شد. در نهایت خانماش دستش رو گذاشت دهنش و کشوندش از مطب بیرون.
حتی یک کلمه حرف نزدم. کاملا حق با من بود و این همه بهم توهین شده بود، یک جوری بهم فشار اومده بود که دستام از لرزیدن توان کلیک روی ماوس نداشتند. اشکم رو در آورد. طوری از زمین و زمان کلافه بودم که میخواستم اون لحظه سوار ماشین شم و برم جای خلوتی داد بزنم. ولی سوار تاکسی شدم که برم خونه (اون طور کارها برای فیلمهاست… زندگی واقعیتر از این حرفهاست)
توی مسیر منشی زنگ زد که یک نفر شمارهتون رو میخواست و من ندادم. فکر کردم رفته پیش یکی از مقامات و حالا اون زنگ زده شکایت کنه (توی شهرهای کوچک ساعات اداری نداریم) زنگ زدم بهش، خودش بود. همون کسی که نیم ساعت پیش منو شست و گذاشت کنار. بیمقدمه شروع کرد به معذرتخواهی…
گفت: من اصلا یادم نیست به شما چی گفتم. جانباز اعصاب و روانام… داروهام رو نخورده بودم قاطی کردم. الان همسرم بهم میگه چیا گفتم و پشیمونم. حلالم کن… بگو الان کجایی بیام دستت رو ببوسم و…
آبی بود روی آتش. تا گفت جانبار اعصاب و روانم بغض کردم و خودم خجالت کشیدم. گفتم: شما احترامتون واجبه. شما افتخار ما و این کشور هستین… شده دیگه…
نیم ساعت داشت معذرت میخواست. یهو وسط حرفهاش گفت من عملیات بدر اینطوری شدم… چراغی که همیشه موقع شنیدن این کلمه توی ذهنم روشن میشه، روشن شد: «بدر» برای من کلمه خاصی محسوب میشه. گفتم شما که عملیات بدر بودین باید شهید «ب» رو بشناسین… آره؟
کاش لال میشدم و نمیگفتم. زبونش بند اومد. داشتم درون ذهنش رو میدیدم که داره تابلوی مطب، اسم روی پاکت رادیوگرافی، اون شب عملیات بدر و اون پاسدار با لباسهای خاک گرفته، صورت ِ خسته و چشمهای با غیرت، پدر شهیدم رو، به هم ربط میده و بعد از چند ثانیه سکون گفت: تو پسرشی؟
زد زیر گریه. داد میزد: خدا منو بکشه… خدا منو تا صبح زنده نگه نداره… ببین با کی این کار رو کردم…
حالا این سری من به غلط کردن افتاده بودم. نیم ساعتِ بعد، جامون عوض شده بود و من داشتم ایشون رو آروم میکردم…
گفت: سربازش بودم. دوستم بود.
بالاخره آروم شد. آخرین جملهام این بود که: خیلی از دوستیهای عزیز و موندگار اولش با دعوا شروع میشن.
خندید و دوست شدیم. ما جنگزدهها آخر آخرش، به خاطر اون درد بزرگ، با هم دوستیم… لعنت به جنگ که هیچ وقت تموم نمیشه.
منبع:دندانه