تجهیزات دندانپزشکی تاج الدین
0 محصولات نمایش سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

مسافری از سیاره کله طاس‌ها/ قصه مسافری که به سیاره روپوش سفیدها پا گذاشت

مسافری از سیاره کله طاس‌ها/ قصه مسافری که به سیاره روپوش سفیدها پا گذاشت

 

دکتر بهزاد لطیفیان
متخصص بیماری‌های دهان فک و صورت

سلام! من اهل سیاره کوچک بچه‌های کله طاس‌ها هستم! مدتی است توی سیاره شما روپوش سفید‌ها گم شده‌ام ببینم شما می‌توانید راه برگشت را به من نشان دهید؟
حقیقتش را بخواهید من اصلا نمی‌خواستم از سیاره‌ام بیرون بروم، چند تا از اهالی سیاره شما که همیشه بین ما کله طاس‌ها می‌لولند زیر گوش مامانم آنقدر خواندند تا باعث شدند مامانم بیاوردم اینجا. البته مامان از اولش هم دل خوشی از سیاره ما نداشت. مدام گریه می‌کرد و دعا می‌کرد که هر چه زود‌تر برویم خانه خودمان، بخصوص روزهایی که مرا سوار سفینه شیمی درمانی می‌کردند و می‌بردند. آن روز‌ها که دیگر واویلا بود. وقتی بر می‌گشتم چشماش از گریه کاسه خون بود گو اینکه حال و روز من هم آن موقع‌ها دست کمی از مامانم نداشت ولی در مجموع دل و دماغم توی سیاره خودم پهلوی بقیه بچه‌های کله طاس، بهتر از حالا بود که مدام همراه مامانم با یک ماسک گنده روی صورتم و یک کلاه لبه دار به سرم بین ساختمان‌های شما روپوش سفید‌ها سرگردانیم و دنبال راه برگشتیم! ببینم بالاخره نگفتید شما می‌توانید راه برگشت را نشانم بدید.

راستش قضیه از جایی شروع شد که یک شب وقتی تازه هِق هِق آهسته و همیشگی مامانم کنار تختم شروع شده بود و داشت مثل لالایی هر شبم چشمانم را گرم خواب می‌کرد یکدفعه با درد دندان شدیدی از جا پریدم.
شدت درد آنقدر زیاد بود که اصلا یادم رفت صبح‌‌ همان روز بابت فرو شدن اسلحه فضایی شما روپوش سفید‌ها توی کمرم چقدر جیغ و داد کردم. از کله طاس‌های دیگه شنیده بودم این اسلحه فضایی، نامرد آنقدر قویه که مغز استخوانم را باهاش بیرون می‌کشند ولی این درد دندان روی همه آن‌ها را کم کرد.
مامانم‌‌ همان نصفه شبی یک روپوش سفید اخمو و خواب آلود را خبر کرد که بیاد ببینه چی شده؟ او هم بی‌معطلی یک قرص سفید و قرمز چپاند توی دهان من و یک لیوان آب داد دستم. بعد هم همانطور که من سعی می‌کردم وسط اشک و آه قرص‌ها را قورت بدهم به مامانم توضیح داد که فردا صبح باید اول ببردم آزمایش خون بدهم و بعد باید مرا ببرد پیش یک موجودی به نام دندان‌پزشک که بعداً فهمیدم یک نوع دیگر از اهالی سیاره روپوش سفیدهاست.

فردا صبح که از خواب بلند شدم دیگر درد دندان نبودم ولی منگ و خُمار بودم، مامانم سریع مرا کفش و کلاه کرد و بی‌خداحافظی با بقیه بچه‌ها، عازم سیاره شما شدیم. اول رفتیم آزمایش دادیم، بعد رفتیم یک ساختمانی که بالای درش یک تابلوی بزرگ داشت و توی تابلو، عکس دهان یک خانمی بود که داشت می‌خندید و دندانهای سفیدش مثل کله‌های طاس ما برق می‌زد. من با اینکه هنوز مدرسه نمی‌رفتم ولی بلد بودم بعضی کلمات تابلو را بخوانم. آخه مامانم تا قبل از اینکه کله من طاس شود هر روز یک ساعت با من الفبا کار می‌کرد ولی حالا فکر می‌کنم هر روز آن یکساعت را فقط گریه می‌کرد؛ چون یک‌دفعه به سرش می‌زد برود چیزی برایم بخرد ولی وقتی بر می‌گشت فقط دماغش را بالا می‌کشید و می‌گفت مغازه بسته بود… بگذریم! بهر حال با‌‌ همان سواد دست و پا شکسته‌ام توانستم بعضی کلمات نوشته شده زیر دهان خندان خانم را بخوانم مثلاً این جمله که نوشته بود: طراحی یک لبخند هالیوودی برای شما!
و وقتی پرسیدم: مامان هالیوودیعنی چی؟ مامانم با عجله گفت: بعد برات توضیح می‌دم حالا بیا بریم تو!

داخل ساختمان بعد از مدتی انتظار توی یک اتاق خیلی خوشگل کنار یک خانم خیلی لوس که مامانم صداش می‌کرد خانم منشی یک موجود روپوش سفید جدید از جنس آقا به دیدنمان آمد. چشماش آبی بود و سرش داشت کم کم مثل ما کچل می‌شد، ولی تمام صورتش از سفیدی برق می‌زد.
یک پارچه رنگ وارنگ به گردنش گره زده بود و دنباله‌اش را روی لباسش آویزان کرده بود که تا حالا ندیده بودم، نامه‌ای را که مامانم از سیاره کله طاس‌ها با خودش آورده بود به دقت خواند و چند بار چانه‌اش را خاراند، بعد نگاهی به من انداخت و با ابروهایی در هم کشیده سرش را چند بار تکان داد و بالاخره رو به مامانم گفت: دندونای بچه شما کار من نیست خانم، این بچه وضعیتش با بچه‌های دیگه فرق می‌کنه، معمولی نیست، باید ببرینش پهلوی متخصص…
بعد مکثی کرد و ادامه داد: من آدرس یکی از همکاران متخصص رو براتون می‌نویسم برید پیش اون، کارتون راه می‌افته!

از ساختمان لبخند هالیوودی زدیم بیرون و در حالی‌که من منتظر فرصتی بود تا مامان بالاخره بگوید هالیوود چی چیه؟
سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ یک ساختمان دیگر با یک تابلوی سفید دیگه بالای درش. این یکی، توی تابلو هیچ عکسی نداشت فقط پر از نوشته بود که من فقط توانستم یک جمله‌اش را بخوانم: عضو هیأت علمی دانشگاه و باز هم نفهمیدم یعنی چی و گذاشتمش توی صندوقچه ذهنم، کنار کلمه لبخند هالیوودی تا سر فرصت از مادرم بپرسم!

اتاقی که توش منتظر نشتیم به خوشگلی اتاق ساختمان قبلی نبود، تازه خود آقای روپوش سفید هم خیلی با روپوش سفید قبلی فرق داشت، وقتی آمد سراغمان دیدم یک عالمه موی سیاه از صورتش درآمده، درست مثل صورت بابام که وقتی موهای کله من ریخت و طاس شدم صورت او شروع کرد به مو در آوردن! بابام خودش گفت همه موهای من را شب‌ها که خواب بودم جمع کرده و چسبانده به صورتش که وقتی از سیاره کله طاس‌ها برگشتیم خونه دوباره همه‌اش را بکنه و بزاره روی سر خودم!

بهر حال این شهروند سیاره روپوش سفید‌ها هم بعد از اینکه نامه‌های دست مادرم را خواند، با ابروهای درهم کشیده سمت من آمد، ماسک را از روی صورتم پایین کشید و دهانم را باز کرد، بعد با‌‌ همان دستی که یک انگشتر به بزرگی انگشتر سابق مامانم توی یکی از انگشتاش بود، روی دندانهام رژه رفت.
القصه، این آقای روپوش سفید هم بعد از گشت و گذاری در دهان من رو کرد به مادرم و گفت که کار دندانهای من به تخصص او مربوط نمی‌شود یعنی اگر هم مربوط می‌شود با توجه به وضعیتی که توی آزمایشهام می‌بیند ترجیح می‌دهد که من را به یک متخصص دیگه به نام متخصص بیماری‌های دهان ارجاع بده، که اتفاقاً ساختمانش هم چند تا خیابون بالاتره!

مسافری از سیاره کله طاس‌ها/ قصه مسافری که به سیاره روپوش سفیدها پا گذاشت

مسافری از سیاره کله طاس‌ها/ قصه مسافری که به سیاره روپوش سفیدها پا گذاشت

هیچی دیگه! دست از پا دراز‌تر از این ساختمان هم زدیم بیرون و رفتیم سراغ روپوش سفید بعدی یعنی‌‌ همان متخصصی که اسم عجیبش را خیلی زود یادم رفت. توی این هیر و گیری من هم کلی سوادم رشد کرده بود و با خواندن در و دیوار خیابان‌ها و تابلوهای مغازه‌ها سرم را گرم می‌کردم. از قضا سخت‌ترین کلماتی که توی عمرم توانسته بودم بخوانمشان، توی تابلوی بزرگ همین روپوش سفید جدید نوشته شده بود.
وقتی رسیدیم به ساختمانش دیدم وسط تابلو با یک خط ریز که به زحمت می‌شد خواندش نوشته بود: متخصص بیماری‌های دهان و بعد زیرش با یک خط خیلی درشت کلمات قلمبه سلمبه‌ای نوشته بود که اگه درست خوانده باشمش یک چیزی بود تو مایه‌های: ارتودنسی نامرئی، ایمپلنت با اقساط مناسب، بلیچینگ در یک جلسه و جراحی عقل نهفته. این دفعه سعی نکردم این کلمات را توی ذهنم نگه دارم که بخوام بعداً معنیشان را بپرسم چون مطمئن بودم مامانم هم معنی ان‌ها را نمی‌داند فقط ازش پرسیدم: مامان نهفته یعنی چی؟ و وقتی مامانم گفت یعنی قایم شده، گم شده!
با خوشحالی به مادرم گفتم: پس یعنی این روپوش سفید می‌تونه عقل بابام رو هم که گفتی چند وقته گم شده پیدا کنه نه؟ بعد اون وقت تو دوباره با بابام آشتی می‌کنی می‌تونیم دوباره همه با هم توی سیاره کله طاس‌ها زندگی کنیم نه؟
مامانم جوابم را نداد فقط لبش را گاز گرفت و دست مرا محکم کشید توی ساختمان. بگذریم. اما از این یکی آقای روپوش سفید چی براتون تعریف کنم که بعد از آن روپوش سفید هالیوودی و آن روپوش سفید عضو نمی‌دونم چی چیه دانشگاه، قیافه‌اش گلی زده بود به جمال همه روپوش سفیدای سیاره‌تان. یک عینک گِرد و مشکی زده بود به چشمش که نصف صورتش راگرفته بود و مو‌هایش هم یک جوری بود که فکر کنم تازه روی سرش سبز شده بودند، تازه روپوش سفیدش را هم در آورده بود و به جاش یک کت (سورمه‌ای) رنگ پوشیده بود. فکر کنم داشت می‌رفت که ما مثل اجل معلق سرش خراب شدیم. این یکی هم باز مثل بقیه نامه‌ها را خواند و آزمایش‌ها را نگاه کرد و باز رو کرد به ما و گفت: الان که دیر وقته و من هم باید سریع برم خونه که متن سخنرانیم واسه افتتاحیه یک کنگره خیلی مهم رو آماده کنم. ولی شما می‌تونید فردا صبح بیایید دانشکده دندان‌پزشکی، من خودم هم شاید باشم یا نه؟ اونجا می‌سپرم به یکی از دانشجو‌ها که کارتون رو انجام بده باشه؟ پس تا فردا خداحافظ! بای بای!
و بعد هم شترق در را رویمان بست.

بماند که آن شب را کجا و چه جوری صبح کردیم. هر چی بود گذشت و صبح فردا دوباره مامانم کلاهم را به کله‌ام کشید و ماسک را به صورتم و راهی خیابان‌ها شدیم رسیدیم به یک ساختمون خیلی خیلی بزرگ با یک عالمه آدم روپوش سفید توش. پُرسان پُرسان سراغ آن روپوش سفید دیشبی راگرفتیم که معلوم شد خودش اصلاً نیست ولی به یکی دو تا از دوستاش سپرده بود که اگه ما آمدیم کارمان را راه بندازند. یکی از آن دوستان روپوش سفید برگه‌های آزمایش را از دست مامانم گرفت و مثل بقیه نگاه‌شان کرد. بعد یکدفعه مثل کسی که کشف مهمی کرده باشد فریاد زد: این آزمایش که تاریخش مال دیروزه! نمی‌شه خانم! آزمایش خون باید به روز باشه! می‌فهمین؟ خطرناکه! از لحاظ علمی واسه ما مسئولیت داره! باید برین دوباره آزمایش پلاکت و گلبول سفید بدین.
می‌دونید من همیشه این آقای روپوش سفید را دعا می‌کنم، آخه نمی‌دونم توی حرفاش چی داشت که باعث شد بالاخره بغض مامانم بعد از دو روز و دو شب بترکد و بزند زیر گریه! مامانم دو روز بود که اصلا گریه نکرده بود و من نگران بودم که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه که دیگه گریه نمی‌کند!
خدا را شکر که این آقای روپوش سفید همت کرد و اشک مامانم را بالاخره در آورد، تازه بعدش هم که اشک‌ها و التماس مادرم را دید دلش سوخت و یک دختر روپوش سفید را که قدش از من یک کمی بلند‌تر بود صدا کرد و گفت: خانم دکتر! ببینم جامعه آماری پایان نامه‌ات رو کامل کردی یا نه؟ نمونه هات الان تکمیله؟
دختر روپوش سفید هم جواب داد که هنوز ۲ تا نمونه کم داره بعد آن دوست روپوش سفید دست مرا گذاشت توی دستش و گفت: خیلی خب با این پسر و مامانش می‌ری بیمارستانی که بستری هستن، همونجا دوباره آزمایش بِدن و توی همون بیمارستان یک یونیت دندان‌پزشکی هم دارن که مدت هاست دندان‌پزشک قراردادیش بابت درآمد کمش قهر کرده و رفته، از دوستای خودمه واسه همین خبر دارم، برو اونجا، دندون این بچه رو درست کن و توی جامعه آماریت واردش کن و برگرد، گرفتی چی شد؟
دختر روپوش سفید با نگرانی جواب داد: استاد مگه فراموش کردین؟ عنوان پایان نامه من چی بود؟ این بچه محدوده سنی‌اش به جامعه آماری من نمی‌خوره؟
استاد گفت: راست می‌گی؟ آخه اینقدر عنوان پایان نامه‌ات اصلاحیه خورد و عوض شد که خودمم یادم رفت حالا چی بودش؟
دختر جواب داد: «بررسی روشهای مسواک زدن در کودکان سرطانی end stage شش تا ۷ سال»
دوست روپوش سفید سری تکان داد و گفت: خیلی خب! کاری نداره که یا محدوده سنی پایان نامه‌ات رو
باز‌تر کن یا سن این بچه را بزرگ‌تر. بهرحال دندون این بچه رو درست کن فهمیدی؟
من که نفهمیدم چه جوری می‌شود سن مرا یکدفعه بزرگ‌تر کرد ولی به نظرم آن دختر روپوش سفید کاملا فهمید چون بلافاصله گفت چشم و با خوشحالی طرفم آمد و قبل از هر چیز روی زانوهاش خم شد تا کاملا هم قد من بشه. چند لحظه در سکوت توی چشمام نگاه کرد و بعد پرسید: اسمت چیه کوچولو؟
اولین کسی بود در سیاره روپوش سفید‌ها که داشت اسمم رامی پرسید واسه همین با خوشحالی گفتم: اُمید… اسمم اُمیده!
دختر روپوش سفید بهم لبخند زد و گفت: خوب اُمید! خیلی خوش شانس بودی که به پُست من و اُستاد مشاورم خوردی‌ها؟
من هم گفتم: شاید هم شما خیلی خوش شانس بودی که به پُست من خوردی؟ راستی شما بلدی دندونم رو درست کنی؟
دختر روپوش سفید که از تعجب دهانش باز مانده بود با کمی لکنت گفت: بلد بودن که بَلدم منتها قبلش باید حواسم به یک سری چیزا باشه که اونا رو باید از اُستادم بپرسم راستی چرا گفتی من خوش شانسم که به پُست تو خوردم اُمید؟
من هم با خنده جواب دادم: اینو وقتی اومدی سیاره بچه‌های کله طاس خودت می‌فهمی. حالا من یک چیز دیگه بپرسم؟
دختر روپوش سفید سرش را تکان داد که یعنی بپرس بعد گفتم: تو می‌دونی لبخند هالیوودی یعنی چی؟

مسافری از سیاره کله طاس‌ها/ قصه مسافری که به سیاره روپوش سفیدها پا گذاشت

مسافری از سیاره کله طاس‌ها/ قصه مسافری که به سیاره روپوش سفیدها پا گذاشت

دختر که انگار یه خورده جا خورده بود با مِن مِن گفت: لبخند هالیوودی یعنی… یعنی لبخند… یعنی یک لبخند خیلی قشنگ و دل‌نشین.
بعد من رو کردم به مامانم که از اول ماجرا در سکوت داشت ما را تماشا می‌کرد و از او پرسیدم: مامان! یعنی مثل همون لبخندی که توی تابلوی اون آقای روپوش سفید اولی بود؟
و مامانم که باز اشک توی چشماش حلقه زده بود یکدفعه بغلم کرد و در حالیکه منو به خودش فشار می‌داد به عکس من توی درب شیشه‌ای سالن اشاره کرد و زمزمه کرد: نه عزیزم! لبخند قشنگ و دل نشین یعنی مثل این لبخند، لبخند هالیوودی برای همه همه ما یعنی فقط لبخند تو…. لبخند اُمید
پس به اُمید دیدن لبخند اُمید روی لبهای همه اُمیدای کله طاس
منبع:دندانه

0
دیدگاه‌های نوشته