گزارش از جنوب شهر۵: بیماران امروز من
دندانپزشکان محیط کار کوچکی دارند و اتفاقات روزانهشان معمولا تکراری و مشابه هم است، با این حال در میان این رخدادهای تکراری، گاه اتفاقات ناب و خاطراتی شنیدنی شکل میگیرد که خواندن و شنیدن آنها هم برای همکاران دندانپزشک و هم بیمارانشان جذاب است. مخصوصا اگر این خاطرات از زبان یک دندانپزشک نویسنده که تبحر زیادی بر روایت و تصویر شخصیتها و جزییات اتفاقات دارد، نقل شود.
سال ۸۸ دکتر حامد اسماعیلیون در وبلاگش، گمشده در بزرگراه، مجموعه یادداشتهایی از خاطرات مطب و رخدادهای روزانه آن مینوشت. این خاطرات و یادداشتها بعدها بنیان نگارش رمانی را فراهم کرد با عنوان «دکتر داتیس» که در سال ۹۲ توانست جایزه رمان اول بنیاد گلشیری را به خود اختصاص دهد.
مجموعه این یادداشتها که با عنوان «گزارشی از جنوب شهر» منتشر میشوند را میتوانید در این صفحه ببینید.
دکتر اسماعیلیون در سال ۸۹ همراه خانوادهاش به کشور کانادا مهاجرت کرد.
مدام باید جواب بدهم. به یکی میگویم زانوم در فوتبال آسیب دیده، به یکی میگویم آقا توپ پلاستیکی، توپ پلاستیکی، به یکی میگویم رباط پاره کردم، به یکی میگویم دو سه روزی باید پایام را ببندم ضرب خورده. خلاصه تصور کنید وقتی از اتومبیل پیاده میشوید و عصا به دست میگیرید که به محل کارتان بروید جمعی از بیماران شما که در حال گذرند دورتان جمع شوند و احوالپرسی کنند و گلایه کنند که چرا آدرس ندادهام برای عیادت بیایند. آدم هم خوشحال میشود هم میماند معذب.
بیمار اول که نه، مراجع اول حمید خودمان است. حمید ٧سال سابقهٔ پاکی دارد. هرویین تمام دندانهاش را ریخت پایین. ١٢ سال هرویین کشید. حالا مسوول یکی از کمپهای معتادان گمنام است. ۶ سال است که میشناسماش. دو سال پیش زن گرفت و دختردار شد و داد پشت پرایدش بزرگ نوشتند هستیی بابا. دختر کوچکاش شش ماه پیش با یک سرماخوردهگی معمولی مرد. حالا آمده برای محرم و صفر و هیات کمپ کمک بگیرد. وقتی میخواهد در را ببندد بلند میگویم حمید! چند بار به تو گفتهام که وقت عزا سراغ من نیا. نگو که یادت رفته! دست روی چشماش میگذارد و میرود.
خانم بیجاری میترسد؛ از بیماری، کیست و مرگ. شش ماه است دارم متقاعدش میکنم که برای جراحی کیست وسیعی که در استخوان فکاش جاخوش کرده برود پیش یک جراح فک و صورت و او شش ماه است که سر هر ماه میرود عکس تازه میگیرد تا من ببینم و بگویم: اوه باور نمیکنم خانم بیجاری. کیست یکجا ناپدید شده!
اینبار که از اتاق من بیرون میرود پیش خانم منشی گریه میکند. او میترسد از جراحی، کیست و مرگ.
آقای کسرایی با ریش انبوهاش سر میرسد؛ مهندس مکانیک جوانی که دارد در نیروی انتظامی استخدام میشود. قرار است پیش از مصاحبه دندانهاش را ترمیم کند تا مشکلی پیش نیاید. پسر خوب و کمحرفی است. بابت غیبت ١۶ و ١٧ آذر عذرخواهی میکند و میگوید که آمادهباش بوده است. میگویم تو مگر رستهات مخابرات نیست؟ جواب میدهد که همه را میبردند توی خیابان فوقلیسانسها هم بودند چه برسد به من. میپرسم کسی را هم زدی؟ با هم حرف میزنیم. با یک سبز کلاسیک طرفام.
خانم دارین و دخترش آخرین مریض امروزند، خودش دندانهاش را دارد از دست میدهد اما هرچه درمیآورد خرج بچههای یتیم مانده میکند. من هم هر دفعه این بچهها را نصیحت میکنم که درس بخوانند و هر دفعه به خانم دارین میگویم تو چرا کوچ نمیکنی بروی شمال؟ پیش فک و فامیلات؟ توی آن جنگل پشت آن سد؟ توی آن هوای خوش؟ ها؟ و هر دفعه میخندد و رفع و رجوع میکند.
امروز روز آخر وقت دندانپزشکی پروانه است. دخترش را میگویم. نهیب میزنم که امسال که کنکور دارد درساش را خوب بخواند. وقت رفتن خانم دارین میگوید آقای دکتر امسال بعد کنکور پروانه میرویم شمال. میگویم برای همیشه؟ اشک توی چشماش جمع میشود و میگوید برای همیشه.
دلام نمیآید بگویم من هم تا عید بیشتر اینجا نمیآیم. جواباش را میدهم. یک چیزی میگویم دیگر. انگار میگویم گوش میدهی؟ تو داری بهترین کار عمرت را میکنی، بهترین کار.
منبع:دندانه