تکهای از من/ یادداشت داستانی
نویسنده: ناشناس
دندانهایم را دادم جرمگیری. دهانم را که باز کردم دکتر گفت اوه اوه! و من نتوانستم با همان دهان باز نیشم را جمع و جور کنم. خوشم میآمد آدمها دندانهایم را میدیدند و میگفتند اوه اوه.
به خودم میگفتم من آخرین بازمانده از نسلی هستم که هیچ چیز به […] ش نبود. نسلی که حوصله نداشت موهایش را شانه کند، لباسهایش را اتو بزند و دندانهایش را مسواک کند. به خاطر همین با خیال راحت به همه لبخند میزدم و به دندانهایم ــ البته فقط توی دلم ــ افتخار میکردم.
خیلی فاصله بود، خیلی طول کشیده بود از آن روزهایی که من با دندانهای زردم میان دوست و غریبه جولان میدادم تا وقتی که تو مرا مجبور کردی بروم بنشینم روی آن صندلی زیر دست آن دکتر کراواتی و برایش دهانم را باز کنم. تو نمیدانستی من چه زحمتی کشیده بودم که آن خطهای سیاه پشت دندانهایم رسم شود و چقدر منتظر بودم خطها بالاخره خجالت را کنار بگذارند و بیایند روی دندانهایم. مثل یک جور خالکوبی میماند. به خودم میگفتم ببینی خطها وقتی آمدند روی دندانهایم چه جوریاند؟ مثلا میشود شکل حرف اول اسم تو باشند یا شکل نوار قلب… ولی تو همه چیز را خراب کردی. صبر نکردی خطها بیایند روی دندانهایم. تا میآمدم دو کلمه با تو حرف بزنم رویت را بر میگرداندی و میگفتی خدایا! دندوناشو! و همین دو کلمه حالم را بد میگرفت.
نه به خاطر اینکه داشتی ازم انتقاد میکردی، با خودم میگفتم خطها این حرفهای تو را که بشنوند دیگر امکان ندارد خجالت را بگذارند کنار و بیایند جلو. زود دهانم را میبستم و به روی خودم نمیآوردم که چیزی شیندهام. امیدوار بودم دندانهایم هم چیزی نشوند اما مثل اینکه آنها میشنیدند. آن قدر این دو کلمه را گفتی که دیگر کار از کار گذشت. هر چقدر منتظر شدم خطها نیامدند؛ من هم رفتم جرمگیری.
دکتر جوری به دندانهایم نگاه میکرد که انگار به یک کاسه توالت. دیدی؟ وقتی که جرم میگیرند؟ آدم وسوسه میشود برود جوهر نمک بیاورد بریزد روی جرمها و بعد با برس بیفتد به جانش. البته من که از این وسوسهها نمیشوم ولی میدانم که آدمهای دیگر میشوند. کارش را که شروع کرد چشمهایم را بستم. توی دلم با جرمها خداحافظی میکردم. میگفتم ببخشید که بیمعرفتی کردم ولی شما هم دیگر خیلی لفتش دادید و من بیشتر از این نمیتوانستم مقاومت کنم. بهشان میگفتم افسوس شما بخشی از هویت من بودید و حالا من باید بگردم و برای خودم یک هویت جدید پیدا کنم.
جرمها تکه تکه میشدند خرد میشدند و میریختند توی دهنم. از یک فرصت استفاده کردم و تا دکتر رویش را برگرداند که به دستیارش بگوید دستمال بدهد یک تکه از جرمها را گذاشتم نوک زبانم و بعد با انگشتهایم گرفتمش. دوباره زود چشمهایم را بستم و دهنم را باز کردم. در کسری از ثانیه و دکتر دوباره شروع کرد. تکه جرم را توی دستم گرفته بودم و هی با انگشتهایم لمسش میکردم. دلم میخواست ببینم چه شکلی است و بالاخره دیدم. تا دیدم شناختمش. همان تکه جرمی بود که با آن خط سیاه قشنگ پشت دندان نیش پایینیام نقش بسته بود. دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم ولی از دستم لیز خورد و افتاد. من هم با افسوس خردههای دیگر قورت دادم و بالاخره از روی صندلی دکتر بلند شدم.
توی خیابان تا خواستم یک آه بلند بکشم انگار توی دهانم یک دفعه برف باریده باشد، دندانهایم یخ زدند. سریع دهانم را بستم. دندانهایم لخت شده بودند. دیگر نمیتوانستم لبخند بزنم یا با خیال راحت نیشم را باز کنم و قاه قاه بخندم و دندانهایم را بیندازم بیرون. مانده بودم با دندانهایی لخت و عور که برایم سوسول بازی در میآوردند. بخشی از هویتم را آنجا روی آن صندلی گذاشته بودم بتراشند و و حقم بود.
حالا دیگر هیچ چیزی برای متفاوت بودن نداشتم. توی تاریکی برای خودم راه میرفتم و فکر میکردم چقدر دیگر باید صبر کنم، چند هزار شب نباید مسواک بزنم، چند پاکت سیگار بکشم تا دوباره آن خطهای روی دندانهایم رسم شوند؟ با تو چه کار میکردم که لابد دوباره میخواستی راه بروی و بگویی اوه اوه چه دندونایی و همه زحمات مرا به باد دهی؟ یا باید از تو جدا میشدم یا باید بیخیال هویتی با دندانهای زرد میشدم. تصمیم سختی بود. تصمیمی که یک آدم در یک غروب زمستانی با دندانهای لخت و پتی وسط خیابان، نمیتوانست بگیرد…
منبع:دندانه