جنگیری در مطب دندانپزشکی
خاطرهای از دکتر مهدی بنائیان
تا به حال پای جنگیر جماعت به مطبم باز نشده بود. یعنی همه جور فالگیر و رمال و آدمهای فوق نرمال آمده بودند اما کسی که رسما برگردند و بهش بگویند جنگیر نه دیده بودم و نه باور داشتم. تا بالاخره یک روز در مطب باز شد و خانم خپل قدکوتاهی با شلوار گشاد و مانتوی سفیدی که مثل کفن توی هوا تاب میخورد آمد داخل. منشی جیغ عجیبی کشید و تقریبا از حال رفت. آن یکی کارمند مطب زیر بغلش را گرفت و همانطور که شانههایش را میمالید به من که هاج و واج ماجرا مانده بودم توضیح داد: «ایشان ثریا جون هستند و روح احضار میکنند» و با اشاره به منشی که واقعا حال خوشی نداشت با آب و تاب ادامه داد: «مریم خیلی به ایشان اعتقاد دارد. دیروز پیشش بوده، دیده دندانش درد میکنه، آدرس مطب را به ثریا جون داده.»
خلاصه دردسرتان ندهم. بیمار طبق تشریفاتی که معمولا برای مقامات عالیرتبهی لشکری و کشوری قائل میشویم آمد و روی تخت دندانپزشکی جلوس کرد. یکی از دندانهایش بدجوری آبسه کرده بود. برخلاف معمول که با هرکس درباره شغلش و روابط اجتماعیاش و اینجور چیزها حرف میزنم با ایشان اصلا وارد بحث ما بعد الطبیعه نشدم و به همان چند نکته کلیدی سیاست روز بسنده کردم و تا جایی که ترامپ هم داشت جزو غافله شیطانپرستها و فراماسونها و… میشد تقریبا آماده تزریق بیحسیاش کردم.
آینهای را که برای توضیح و تعریف بیماری دندان به خانم داده بودم محکم چسبیده بود. خواستم ازش بگیرم دیدم خشکش زده و با صدای عجیب و محصور کنندهای زیر لب زمزمه میکند و چشمانش را از آینه بر نمیدارد. انگار داشت با کسی توی آینه حرف میزد و ورد میخواند. حوصلهام را سر برده بود. منشی که دید دارم عصبانی میشوم، از آن دورها با صدای بلند گفت: «دارد احضار آینه میکند آقای دکتر. کارش حرف ندارد.»
تعجبم را که دید آمد بالا سرمان و گفت: «دارد با دوستان جنیاش مشورت میکند.» دیگر داشتم از کوره در میرفتم.
آینه را از دستان خشکشدهاش گرفتم و گفتم: «خانم کمی آرام باشید تا دندانتان را بیحس کنم.» چشمتان روز بد نبیند نوک سوزن که رفت توی عضله بینهایت منقبض خانم، ده سانتی روی یونیت بالا پرید. هنوز آمپول را خالی نکرده بودم که دیدم دارد حالش دگرگون میشود. چشمانش خشک شد به سقف و دهانش کف کرد. آمدم هول شوم، دیدم منشی ذوقمرگ شدهام، مثل آدمهای تسخیر شده توی فیلمهای سوپرناچرال گفت: «چیزی نیست آقای دکتر، ثریا جون دارند ارتباط برقرار میکنند.»
کم مانده بود سرنگ تزریق را مثل دارت بکوبم وسط پیشانیاش. به سرعت وارد فاز اورژانس شدم و صندلی را خواباندم و همانطور که به صورتش آب میپاشیدم پاهایش را کمی بالا گرفتم. دستیار محترم وضعیت را تحت کنترل در آورد و با اکسیژن و آمبوبگ و اینجور چیزها بالای سر بیمار حاضر شد. خدا را شکر به خیر گذشت و کمکم حال بیمار هم بهتر شد. چشمانش را که باز کرد، خیلی جدی انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد، پرسید: «در آمد.» من را میگویی، دیگر کارد میزدی خونم در نمیآمد. خود را کنترل کردم و گفتم: «لطفا دهانتان را باز کنید تا برویم سر وقت دندان آبسه کردهتان. قرار نیست دندانتان را بکشم.»
کارم که تمام شد از روی صندلی بلندش کردم. کمکم حالت آدمهای معمولی را پیدا کرد. انگار ماده بیحسی خوب بهش ساخته بود. دردش افتاده بود و خوشحالی توی صورتش موج میزد ولی هر از گاهی دور خودش میچرخید بعد میایستاد و به یک نقطه توی سقف یا دیوار خیره میشد. با خودم فکر کردم جنگیری هم عالمی دارد.
بالاخره خداحافظی کرد و قبل از رفتن گفت: «آقای دکتر مواظب آن خال سیاه وسط کلهات باش. جای انگشت اجنه را میبینم.»
خندیدم و همانطور که صفرهای رسید کارتخوان را میشمردم، گفتم: «جن و پری سراغ ما نمیآیند. دندونهایشان رادرمیآورم.»
پشت میزم نشستم و چایی داغی را که برایم آورده بودند مزهمزه کردم و دستم را ناخودآگاه کشیدم روی کلهعرق کرده طاسم. یعنی وسط کلهام خال داشتم و خودم خبر نداشتم. خواستم از منشیها بپرسم گفتم ولش کن الان برایم داستان میشود. بیاختیار دستم را نگاه کردم. لکه سیاه کثیفی کف دستم نقش بسته بود.
منبع:دندانه