تجهیزات دندانپزشکی تاج الدین
0 محصولات نمایش سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ما چهل و هشت نفر بودیم

ما چهل و هشت نفر بودیم

 

[داستان دندان‌پزشکی] روز جشن فارغ‌التحصیلی ما چهل و هشت نفر بودیم. طا‌ها یک سال قبل سر مسایل انضباطی از دانشگاه اخراج شده بود. معصومه هم بعد از ازدواج درس را‌‌ رها کرد. مرتضی صالحی و امیر بنکدار رفتند شهرستان و مطب زدند. الان هم ماهی چند ده میلیون درآمد دارند و دو تا از بچه‌های متخصص توی مطبشان کار می‌کنند. صادقی و محمد عسگری یک ضرب تخصص قبول شدند. شرمین و سارا زارع با‌‌ همان مدرک عمومی جذب هیات علمی شدند. سامان زد به کار سیاست، الان باید وزیری وکیلی شده باشد… سلامت و طاووس برگشتند تبریز. اعظم با پسرخاله‌اش ازدواج کرد و توی مطب او کار می‌کند. رضا هنوز دارد برای امتحان تخصص درس می‌خواند، امیدوارم بالاخره یک روز قبول شود. فرشید مدیر کارخانه پدرش شده، لباس زیر تولید می‌کند. گرمه‌ای رفت پی علاقه‌اش، الان دکترای روان‌شناسی می‌خواند. پدرام وبلاگ‌نویس بود؛ کارش گره خورد به گروه‌های ضد انقلاب و پناهنده شد. احسان رفت استرالیا، خبر حسام و مسعود را از آمریکا دارم. کاظمی هنوز پیپ می‌کشد و دچار یاس‌های فلسفی می‌شود. شهلا توی دوره طرح ازدواج کرد و‌‌ همان بندر لنگه ماندگار شد. سارا و الهام و المیرا با مهندس ازدواج کردند. پردیس هنوز شوهر نکرده. امیر علی یک زن خوشگل گرفت. امیر پویا و خواجه‌نوری زدند به کار ایمپلنت، الان روزی ده بیست تا ایمپلنت می‌گذارند. مصطفی طاهری خودش را متخصص جا زده و در مطبش فقط کار ارتودنسی می‌کند. سهراب سرطان گرفت؛ بنده خدا تازه مطب زده بود. طالب و محمدی بورسیه ارتش بودند. هنوز هم سرگردان از این شهر به آن شهر منتقل می‌شوند. جواد یغمایی کارش به طلاق کشید و بابت هفت هزار سکه مهریه‌ زنش به زندان افتاد. زنش سال بعد با همکار جواد ازدواج کرد. سیاوش و سحر هم کارشان به طلاق کشید. چهار سال در دانشگاه هم‌گروهی بودند، اما زندگیشان چهار ماه هم دوام نیاورد. سعید با منشی مطب ازدواج کرد. شهرام اصواتی یک شرکت وارد‌کننده لوازم دندان‌پزشکی دارد. منوچهر هم نمایندگی ایمپلنت زد، اما ورشکست کرد. سمیرا را بچه‌ها در خیابان بچه بغل دیده بودند؛ از آن فیمینیست‌ها بود که می‌گفت عمرا ازدواج کنم. پدیده هم الان چهار تا دختر دارد. شبنم‌ اما هیچ‌وقت بچه‌دار نشد. پویا و آنوش هم رفتند مالزی برای تخصص. لیلا را توی مطبش، به قتل رساندند؛ آمده بودند برای سرقت، کوتاه نیامده بود و با دزد‌ها گلاویز شده بود. علی هم یکی دو سالی در روزنامه‌های سیاسی می‌نوشت. الان اما هیچ‌کس از او خبر ندارد. دلم برای مینا حسابی تنگ شده. کاش هر جا که هست، خوشبخت شده باشد. اسم بقیه آدم‌ها را هم یا فراموش کرده‌ام یا از‌ آن‌ها بی‌خبرم. و خودم؟ خودم که روز بعد از جشن فارغ‌التحصیلی تصادف کردم. داشتم می‌رفتم لوازم جشن را پس بدهم که رفتم زیر کامیون. الان هم که در خدمت شما هستم. * کلیه اسامی به صورت اتفاقی انتخاب شده و معادل حقیقی ندارند. * این مطلب با الهام از داستان «همشاگردی‌ها» نوشته حسین ابکنار و داستان «۴۳ داستان عاشقانه» ترجمه علی عبدالهی نوشته شده است

منبع:دندانه

0
دیدگاه‌های نوشته